پیشتازان طبس

۶۸۷ مطلب توسط «حسین توکلی» ثبت شده است

 


یوسف مصر ولایت چه شود بار دگر

بوی پیراهن تو زنده کند کنعان را

ای مسیحای حیات بشریت بشتاب‏

تا ببخشی به وجود بشریت جان را

 


معطری تو معطر خدا کند که بیایی

ز هر کسی تو فراتر خدا کند که بیایی‏

برای دل تو قراری که یادگار بهاری‏

شمیم زمزم و کوثر خدا کند که بیایی‏

توئی که پاک و زلالی، شکوه بزم کمالی‏

به باغ سرو و صنوبر خدا کند که بیایی‏

ز بس که گفتم و گفتم، کجاست ساحل سبزت

گریخت صبر من از بر خدا کند که بیایی‏

زمین اسیر بلا شد، میان شعله رها شد

برفت آتشم از سر خدا کند که بیایی‏

تبلوری ز حیاتی، سرود سبز نجاتی‏

و جانشین پیمبر خدا کند که بیایی‏

شکوهمند و بزرگی، همان سوار سترگی‏

که مثل نور، زند سَر خدا کند که بیایی‏

 


گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب‏

جان به لب آمده از درد، خدا را دریاب‏

اگر از دولت وصل تو مرا نیست نصیب‏

گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب‏

به امیدی به سر کوی تو روی آوردیم‏

شهریارا! به در خویش گدارا دریاب‏

کاروان رفت و من از همسفران دورم، دور

منِ از قافله شوق جدا را دریاب‏

راه باریک و بسی پر خطر و تاریک است‏

سببی ساز و در این مهلکه ما را دریاب‏

تا دلم بار غم عشق به منزل فکند

سهشوارا! من افتاده ز پا را دریاب‏



خدا کند که دل من فقط برای تو باشد

درون کلبه قلبم همیشه جای تو باشد

مرا نسیم نگاهت به باغ آینه‏ها برد

خوشا کبوتر عشقی که در هوای تو باشد

قنوت سبز نمازم به التماس در آمد

چه می‏شود که مرا خیری از دعای تو باشد

به گور می‏برد ابلیس آرزوی دلش را

اگر که تکیه دستم به شانه‏های تو باشد

در این دیار، حریمی برای حرمت دل نیست‏

بیا حریم دلم باش تا سرای تو باشد

خدا کند که دلم را به هیچ کس نفروشم‏

خدا کند که دل من فقط برای تو باشد



ای ماهِ رُخت گشته نهان، از نظر من‏

از مهر، نظر کن به من و چشم تَرِ من‏

این آرزویِ من بُوَد، ای آرزویِ من‏

کز راه و فاپای گزاری به سرِمن‏

زد شعله به جان، آتشِ هجرانِ تو جانا

خاموش کن از آب محبت شرر من‏

ای محرم دل، مونس جان روح روانم‏

شد عشق تو در گلشن گیتی، ثَمرِ من‏

بنشست زِ مژگان تو  صد تیر، به قلبم‏

و زبارِ غمت، گشت کمانی کمرِ من‏

برکون و مکان فخر کنم در همه ایام‏

یک روز اگر سُویِ تو افتد گذرِ من‏


 

چه روزها که یک به یک غروب شد نیامدی‏

چه اشک‏ها که در گلو رسوب شد نیامدی‏

خلیل آتشین سخن، تبر به دوش بت شکن!

خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی‏

برای ما که خسته‏ایم و دل شکسته‏ایم، نه!

ولی برای عده‏ای چو خوب شد نیامدی‏

تمام طول هفته را در انتظار جمعه‏ایم‏

دوباره جمعه صبح، ظهر، غروب شد نیامدی‏

 


مخور غم چون به پایان روزگار انتظار آید

رَوَد سرمای دی ، آندم که هنگام بهار آید

خزان بر تخت یغما چند روزی بیش ننشیند

صبا با جیش نوروزی و لطف بی شمار آید

جهان از نو جوان گردد ز انفاس مسیحایش‏

اگر آن ماه کنعانی به طرف لاله زار آید

به پایان می‏رسد تاریکی شب‏های غم افزا

چو خورشید جهان آرا برون از کوهسار آید

فدای مقدمش سازم هزاران بار جانم را

اگر دانم ز روی لطف بر سویم نگار آید

دو چشم منتظر بر در چو یعقوب از غم یوسف‏

که شاید پیک مصری را بدین درگه گذار آید

جهان در انتظار و من به امیدم که تا روزی‏

همایون طلعتم مهدی به امر کردگار آید



همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی‏

چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی‏

به کسی جمال خود را ننموده ‏ای و بینم‏

همه جا به هر زبانی ز تو هست گفتگویی‏

همه موسم تفرّج به چمن روند و صحرا

تو قدم به چشم من نه، بنشین کنار جویی‏

چه شود که از ترحم دمی ای سحاب رحمت‏

من خشک لب هم آخر ز تو تر کنم گلویی‏

به ره تو بسکه نالم ز غم تو بسکه مویم‏

شده ‏ام ز ناله نائی شده‏ ام ز مویه موئی‏



همیشه منتظرت هستم، انتظار برین‏

امید کشتی انسان، ناخدای زمین‏

همیشه منتظرت هستم ای تجلی نور

عبور آینه در قامت ظهور

همیشه منتظرت هستم آسمان کبود

امید ما در زحمی به زیر سنگ و دود

همیشه منتظرت هستم ای کتیبه عشق‏

کلید هر بهانه معشوق در خماری عشق‏

همیشه منتظرت هستم ای صبوری اشک‏

بهار خسته دلان از هوای بارش اشک‏

همیشه منتظرت هستم ای سخاوت ابر

بدان که خود همانی همان، بهانه ابر

همیشه پرتو راهت نگاه غم زده ‏ام‏

کنار سجده شکرت امید فردایم‏

سر از خماری عشقت برون نخواهم کرد

چرا که آمدن توست رنگ فردایم‏

 


و کاش...! مردِ غزلخوان شهر برگردد!

به زیر بارش باران شهر برگردد

کسی شبیه خدا نیست، هیچ کس... ای کاش‏

کمال مطلق انسان شهر برگردد!

چه خوب می‏شد اگر مردِ آسمانی اما

به جمع خاکی خوبان شهر برگردد!

خدا کند «برکت» این حضور دور از دست‏

شبی به سفره بی نان شهر برگردد!

شبیه خانه ارواح، ساکت و سردیم‏

خدای خوب، بگو جان شهر برگردد!

و گفته‏اند... که آقای عشق، خوش قدم است‏

به یُمن مقدمش ایمان شهر برگردد!

هنوز... منتظرم یک نفر خبر بدهد

که باز، یوسف کنعان شهر برگردد!


  • حسین توکلی


 در بهت کلمات گنگ سرگردانم. می خواهم به نام تو با شکوفه های زلال غزل ترانه ای بسازم عاشقانه، سلیس و سبز. می خواهم به خاطر تو همه واژه ها را با حنجره ی دریا تلفظ کنم، می خواهم آوازهای خسته ماه را با نسیم حنجره ی تو آشنا کنم. من در حوالی همین اندوه، همین اندوه پر ستاره عاشق شدم! در حوالی همین رؤیا .

من حنجره ام را وقف سرودن آهنگ آه تو کرده ام. وقف ستاره هایی که هنگام سپیده دم، برای سجاده نیایش تو عطر و گلاب می آورند، و در رقص اسپند و عود تو را به تماشا و تجلی می خوانند. من حنجره ام را به ماه بخشیده ام که صبورانه نخ آوازش را به ضریح انتظار تو گره زده است.

تو در میان خاطرات و خوابهای گمشده، تو در میان ترانه های سرشار از رود و رؤیا، تو در میان غزلهای مالامال از راز  گم شده ای. مرا توان سرودن نام تو نیست. حتی اگر تمام شاعران با همه کلماتشان بسیج شوند باز هم حنجره شان در تلفظ نام تو لال می ماند.

در بی ستاره ترین شب قطبی نشسته ام، بی چراغ و غزل، کسی آواز می خواند، کسی دارد برای شبهای تنهایی ماه، ستاره می بافد. و من نمی دانم چرا دیگر نسیم تو در حوالی بغض غزلهایم نمی وزد. و من نمی دانم چرا دیگر موسیقی گل سرخ اندوه تو از پیراهن رؤیاهایم به گوش نمی رسد. و من نمی دانم چرا دیگر ماه به خواب واژه هایم نمی آید.

اگر از من بپرسی، اگر از شعرهایم بپرسی، اگر از این لاله های شعله ور در باد بپرسی، اگر از این پرنده های خیس بی آشیان بپرسی، خواهی دید که اینهمه نگاه نگران بیهوده تو را آه نمی کشند. با دستهای آفتابی ات بیا و شبهای خاموش خاک را ستاره باران کن.

ناگهان نام تو در شعرم نقش می بندد. قاصدکها پیرامون نام تو به رقص می آیند. ناگهان واژه ها آتش می گیرند. پروانه ها می آیند، و دسته دسته در تو گم می شوند. و من پریشان و مبهوت، در هلهله قاصدکها و پروانه ها دوباره تو را گم می کنم. نالان و حیران به تماشا می ایستم. قاصدکها هنوز پیرامون نام تو می چرخند، و پروانه ها مدام در تو گم می شوند. از آسمانی زلال می آیی، با عطری غریب. ناگهان زیبایی در نگاهت سرشار از شکوفه می شود. فرشته ها در بهشت نیایش تو به سماع می نشینند. ناگهان، خاک در طلوع نسیمی فرح بخش، به صبح نزدیکتر می شود.

زمین سرگردان ترین سیاره این منظومه پریشان است. و ما هر روز در تلفیق آدمها و آهنها متولد می شویم، و در خاکهای بیمار گندم می کاریم و گناه می درویم. و زمین دیگر به این قلبهای سیمانی عادت کرده است. و چشمهای زمین دیگر حتی از رصد آسمان ناتوانند. و زمین دیگر از ما انتظار محبت ندارد، و می داند که در یکی از همین لحظه های بی رؤیا عقربه زنگ زده ساعتش شمارش معکوس را آغاز می کند.


  • حسین توکلی


ای مهربان؛ بگذار تا در میان ستاره های شب و تنهایی شب با تو سخنی داشته باشم؛ بگذار تا از درد جدائیت که با غیبتت همه تکیه گاه مظلومان از بین رفته بنالم. پیش از تو آب معنیِ دریا شدن نداشت ولی می دانم که با حضورت در میان مردم هر قطره آب معنی یک دریا را می دهد و حتی گیاهانی که با نبودنت اجازه زیبا شدن نداشتند ولی با تو گلستان می شوند؛ اما افسوس که بوی غیبتت به مشام تنهاییم می رسد!

ای آقای من؛ آخر از حریم کدامین بهاری که عاشقانت با شنیدن نامت به قامت سبزت می ایستند و قلبهایشان را به سوی شما روانه می سازند؛ می دانم که دل شما مانند دریا پاک است، پس چرا ای سرور امّت، ظهورت را تجلّی نمی کنی؟! طوفانهای دریا برای شما حُباب است؛ پس آخر چرا ما را در این سرزمین آفتاب، چشم انتظار گذاشته اید؟! روییدن خورشید از خاک، معنای وجود تو را می دهد و بهار را در نام شما می جویم. عزیز دلم! چه شبها و روزها که نام تو را بر زبان جاری می ساختم و به یادت همیشه دلم آهنگ انتظار را می نوازد و با پای برهنه در جاده های انتظار قدم برمی دارم.

گلدسته های مسجد جمکران در خیال رسیدن نام زیبایت به گوششان در اوج آسمان دعا می خوانند و گنبد جمکران در زیر آسمان غم آلود دلهای عاشقان چشم انتظار، کبوتر تو می باشد! عاشقانی که به مسجدجمکران می آیند، سر بر دیوار جمکران می گذارند و با چشمانی اشکبار تو را یاد می کنند و با دل سوخته شان شما را صدا می زنند. خوب می دانم که مرا نیازی به گفتن این حرفهای غمگین نیست، چرا که شما در چشمهایتان روشنایی است که اینها را می بینید. ای منتهای مهربانی! هر روز جمعه عاشقان منتظر آمدنت هستند و ثانیه هارا به خاطر دیدنت می شمارند؛ چرا که همه هفته به امید جمعه می مانیم و هنگامی که جمعه فرامی رسد زمین و زمان بوی تو را می دهد؛ امّا غروب جمعه دلم را می شکند و هنگامی که جمعه می رود دلم می گیرد، چرا که روزی که وعده داده ای که خواهم آمد بدون تو سپری می شود!

ای محبوب دلها!

تمام هستی ام را خاک قدمت می کنم تا شاید نظری به جاده دلم بیندازی -چرا که تو آفتاب یقینی، که امید فرداها هستی، تو بهار رؤیایی که مانند طراوت گل سرخ می مانی و نرم و سبز و لطیفی تو معنی کلمات آسمانی

هستیی که دستهایش برای آمدنت به زمین دعا می کند.

ای تجسّم مهربانی!

غیرت آفتاب و جلوه زیبایی ماه تو را توصیف می کنند و نفس آب تو رامعنی می کند و نبض خورشید تو را وصف می کند.خوب می دانم که تو می آیی؛ آری تو می آیی همانطور که وعده کرده ای و آنگاه است که انتظار را از لغتنامه ها پاک خواهیم کرد.

پس ای تمام زیبایی!

بیا تا برای همیشه فریادرس عاشقان موعود باشی.


  • حسین توکلی


 

اى شوکت نماز! شکوه روزه! اصالت حج! کرامت زکات! شرافت دین و هیبت عدل! بار غیبت بر زمین بگذار و بال فرج بگشاى. دیگر نه وقت پنهان شدن از چشمان آبى آسمان است. زمین بى تو کشتزار ظلم شده است، و باران،اشک فرشتگان را همسفر.

آه، دیگر حوصله ما را ندارد. ناله از ما مى نالد، و گریه پایان خود را نگران است.

اى صبح! شام ما را سینه بشکاف.

اى سپیده! سپاه سیاهى را درهم شکن.

اى شکوهمندى دین! تیرگى بخت ما را برمتاب.

اى شهسوار دشتهاى پى درپى غیبت! «تیزتک گام زن، منزل ما دور نیست.»

شام تو اندر یمن، صبح تو اندر قرن

ریگ درشت وطن، پاى تو را یاسمن

اى چو غزال ختن! تیزترک گام زن. منزل ما دور نیست.»

نماز، روى به قبله تو ایستاده است ، که قبله کعبه تویى.

روزه، لب تشنه یاد تو است ، که شادى افطار تویى.

حج، بیابانهاى غیبت را به شوق تو مى پیماید، که سعى او صفاى توست.

جهاد، انتظار ذوالفقار تو را مى کشد،  که تیزى شمشیر وى، فرمان توست.

زکات، خرقه درویشى به تن کرده است،  سخاوت را به او بیاموز!

امامت، عزادار غیبت است، که بى تو کناره نشین گودها شده است.

یادها از یاد رفته اند، بى وفایى را از آنان بازگیر!

با تو گلها، همه مى خندند; بى تو هر گلى، دهانه زخمى چرکین است.

با تو باران، پیامبر طراوت و زندگى است; بى تو باران، هق هق آسمان است.

با تو، هر بیگانه اى آشناست; بى تو آشنایان، کینه وران بى رحمند.

با تو، هر روز، امروز است; بى تو روزها همه دیروزند.

با تو، همه خویشان منند; بى تو، برادرانم یوسف کشان کنعانند.

با تو، من مى خندم، مى گریم، مى بالم، مى شورم، مى نازم، مى تازم، و مى مانم;

بى تو، من، ماندن را نیز از یاد برده ام.

با تو، من غم گنجشکان زمستانى را هم مى خورم.

بى تو مرا با خود نیز کارى نیست.

دریغا که این دریغاها پایان نگرفته است.

حسرتا! که دمى بى حسرت نزیستیم.

دردا! که از درمان دوریم.

و افسوس که افسانه خود را افسون کرده ایم.

تو را به انتظارى که مى کشى سوگند که نگاه ما را چنین خیره مخواه و بخت ما را چنین تیره.

دیروز، روزهاى غیبت را مى شمردم ، روز بیگاه شد، و ماه اقبال در چاه.

در غم ما روزها بیگاه شد.

روزها با سوزها همراه شد.

روز گر رفت گو رو باک نیست.

تو بمان اى آنکه چون تو پاک نیست.

دیروز، هزار جرثمه یاس، چنگ و دندان نشانم مى دادند، و من همه را به اشارت یک نوید روحانى از خود راندم.

اینک، کریمانه ترین وعده هاى خداى تو را، بر سینه دل نگاشته ایم، تا حرز جان از چشم زخم مایوسان باشد; که هیچ زنده دلى، مژده هاى ربانى را به پاى نغمه هاى شوم نومیدى نمى ریزد.

زان شبى که وعده کردى، روز وصل روز و شب را مى شمارم، روز و شب


  • حسین توکلی


 

یا اباصالح المهدى، ادرکنى

اى مهدى محمد(ص)

قرآن ناطق «تویى » و عترت باقى هم، تنها «تو».

کنون چه شده است دیده ی دل را، که «قرآن ناطق » را نمى بیند و «عترت باقى » را نیز نمى یابد؟

اى فرزند «على عظیم »

سکوت پرمعنایت، سکوت «على » را تفسیر مى کند و صبرت، عظمت صبر او را متجلى مى سازد.

اى تمامى عدالت، صاحب ولایت و مصدر جهانى حکومت!

کنون این دست ما و التماس بیعت!... (عجل على ظهورک)

اى یوسف «زهرا»

مگر ریسمان ستم، به واسطه جهل عوام ،تواند که دو دست غیرت جوانمردان را به زنجیر کشد، خانه امید نبوت را به آتش کشد، به مسمار قساوت، مهبط وحى  را از «خون خدا» گلگون کند و فرزند «ولى حق» را نیامده، قربانى کند!؟

مى دانم که همیشه آزارت مى دهد. آخرین فریاد جگرخراش مادرى در میان آتش در و دیوار که:

«یا مهدى!...»

اى جان جانان «حسن »

تو زیباترین تجلى حسنى و امین ترین وارث بر کمال عقل «حسن »

چه زیبا همچو «حسن »، شجاعت را به نجابت آمیخته اى.

اى وارث «خون خدا»!

«حسین »، آغازگر نهضت بود...

از آن روزى که امام، علیه السلام، خون «اصغرش » را به آسمان هدیه فرستاد،خون «پسر» در آسمانها و خون «پدر» بر زمین سرخ کربلا، غوغا مى کند.

اى منتقم خون خدا!

«حسین » آغاز کرد...، تو کى پایان خواهى بخشید؟...

اى حقیقت عاشقانه ترین سجده ها!

زیباترین جلوه هاى هستى، لحظه اى است که «بقیة الله »، در سجده «الله »،سر تعظیم فرود مى آورد.

اى وارث سجده هاى هر دو «على » !

آنان را که توفیق نظاره سجود تو در نماز، حاصل شد، زان پس به شرم نشستند از هرچه سجده انسانى که پیش از آن بر کره خاک دیده بودند...

اى یگانه «علم و حکمت »!

تو وارث «شهر علم » و «دروازه آنى ». تو وارث علوم انبیا و «شکافنده » آنى!

اى سیره ات همه بر مبناى حکمت!

«علوم حقیقت » و «حقیقت حکمت » را، بر قلب ما مستولى ساز!

اى حافظ استوار مکتب «صدق »!

دین آباء تو با «صداقت » قوام یافت و صداقت محض نیز، تنها «تشیّع » متجلى است...

رهروان مکتب خود را از شر دو طایفه گمراه، در امان دار:

«عالمان بى عمل و جاهلان مقدس مآب »  اى عظیم تمثال «حلم »!

درس حلم و کظم «موسوى » را به ما و هم کیشانمان بیاموز تا بدانیم که تنها دشمنان تو شایسته غضب اند، و نه دوستان!

اى تجلى محض «رضا»!

خدا هم در خیل بندگانش - پس از على بن موسى الرضا، علیه السلام - هرگز «رضایى » دوباره چون تو ندید.

«رضا»یى که هرلحظه، شقاوت دنیا را دید، چشم حیا برهم نهاد و شاید، تنها در دل گریست، اماگفت: «الهى; رضا برضائک، صبرا على بلائک، فاَغث یا غیاث المستغیثین!».

اى متصل به دریاى جود «جواد»!

چشم دل را از هرچه سراب دنیاست، ناامید کن تا ببیند که سرچشمه زلال جود و سخاوت، به دست کیست!

اى روح هدایت «هادى »

دگر دل را طاقت دیدن اینهمه «ضلالت » نیست... دست افتادگان، همه برگیر.

اى فرزند حسن «زکى »

شاید کسى همچو پدر، هرگز ترا نشناخت. صاحب لشکرى که خود آرزوى سربازى سپاه تو بردل داشت... سپاهش به سپاه مخلص تو، متصل باد.

یا «اباصالح المهدى »(عج)!

چه بگویم با تو، که ناگفته، همه را مى دانى...; سوز حزین دل را تنها تو دریابى!

بدان که من هم به تو اقتدا مى کنم آنگاه که براى فرج خویش، مى خوانى:

«امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء».



  • حسین توکلی


 

سلام!

سلامی که نشانه اشتیاق است و شور،

سلامی از جنس نیاز و تمنا؛

این سلام‌ها می‌ماند، هر چند پاسخ سلامت را نمی‌شنویم ...

پاسخ ‌ما را می‌دهی، گوش ما شنوا نیست.

شاید چون چراغ دل‌های مان روشن نیست.

این چراغ دل را خودمان خاموش کردیم.

بی آن که بدانیم کی خاموش شد.

خودمان بودیم که این بلای سیاه را بر سرمان آوردیم که دیگر سلام‌مان، برای او خریدار ندارد.

سلام کردیم، راه به راه و سلام گفتم، دم به دم، ولی دریغ از این که سلام‌مان یک رنگ نبود.

شور در ذات سلام‌مان پنهان بود،

نیاز در جان سلام‌مان، پیدا بود.

ولی هیچ کدام از سلام‌های‌مان را آگاهانه نداریم.

سلام دادیم؛

تنها برای این که سلامی داده باشیم.

غبار عادت نشسته بر روی این سلام‌ها

و برای غبارزدایی، همتی نیست در وجودمان و تا اندوختن همت باید صبور بود.

باید بر میزان همت‌مان بیفزاییم و پیش از آن که آستین همت را مردانه بالا بزنیم،

باید به معرفت دست یابیم.

معرفتی که همه جا و همه وقت، راه گشاست و ما را از گمراهی دور می‌دارد.

اگر در پس سلام‌های‌مان، معرفت بود، می‌شنیدیم پاسخ تک‌تک سلام‌های‌مان را .

سلام!

سلام بر تو که نگران مایی و این نگرانی، تو را می‌آزارد.

سلام بر تو که ایستاده‌ای بر سر راه حقیقت و نشان می‌دهی قله‌های کمال را.

سلام بر تو،

تویی که نمی‌خواهی توشه‌های‌مان خالی باشد

و نگاه‌مان، حسرت بار،

و دست‌های‌مان لرزان باشد

و اندیشه‌های‌مان منحرف،

تویی که راه را برای اهریمن های خرد و کلان سد کرده‌ای،

تا چنگ نزنند به جان بیداران و آگاهان.

و باز هم سلام!


  • حسین توکلی


 

گاه برخی از بخش‌های زمین آنقدر عزیز می‌شوند و اعتبار می‌یابند که آسمان حتی به حال آنها غبطه می‌خورد و در سر خود آرزوی خاکی شدن را می‌پرورد، جمکران نیز از همین دست است.

جمکران مسجدالاقصای دل است، وقتی از طرف عرش به معراج خوانده می‌شود و تا قاب قوسین خدا پیش می‌رود.

جمکران نقطه ی تلاقی پیشانی است با خاک. یعنی درست همان جایی که غرور و تکبر قربانی می‌شوند و تا خونشان ریخته نشود هیچ نمازی قبول نمی‌شود.

جمکران نمایش تصویری «إیاک نعبد و إیّاک نستعین» است که صف طویلی از فرشتگان به تماشای آن نشسته‌اند.

جمکران قطعه‌ای از آخرین عاشقانه‌ای است که خداوند سروده و آهنگ بی‌نظیر آنرا تقدیم حجتش نموده است.

جمکران آوردگاهی است که ذکر ، بر فراز آن می‌ایستد، دست‌هایش را تا نزدیکی گوش بلند می‌کند و تکبیرة الاحرام می‌گوید تا فرادای ظلم و جور را به جماعتِ «یا عدلُ یا عدلُ یا عدل» فرا بخواند.

جمکران درمانگاهی است که دوا و شفا و طبیبش بی‌مزد و منّت در خدمت آنانند که بیمة ولایت شده‌اند:

اگر درمان درد خویش می‌خواهی، بیا اینجا

دوا اینجا، شفا اینجا، طبیب دردها اینجا

جمکران بلند جایی است که دامنه‌اش پوشیده از پر و بال ریختة از «خود» گذشتگانی است که می‌روند تا قلّة رفیعش را فتح کنند و پر و بالی دیگر بیابند:

شکسته بالی ما، می‌دهد بال و پری ما را

اگر از صدق دل آریم روی التجا، اینجا

جمکران اجابتگاه همة حرف‌های نگفتنی است و چه مغبونند آنان که خاموش بمانند و هیچ نخواهند:

طلب کن با زبان بی‌زبانی، هرچه می‌خواهی

که سر داده‌ست گلبانگ اجابت را خدا اینجا

جمکران عظمت لبیک خداست بی‌گفت و شنود عبد و بنده.

به گوش جان توان بشنید لبیک خداوندی

نکرده با لب خود آشنا حرف دعا، اینجا

جمکران ایستگاه اهالی کوی دل است:

هزاران کاروان دل، در اینجا می‌کند منزل

اگر اهل دلی ای دل! بیا اینجا، بیا اینجا

جمکران پژواک رسای نگاه بیدلان مؤمنی است که سراغ گمشدةشان را از یکدیگر می‌گیرند:

دل دیوانة من همچو او گم کرده‌ای دارد

ز هر درد آشنا گیرد سراغ آشنا، اینجا

جمکران تابلوی بی‌شمار طرح و رنگی است که هر بیننده‌ای، سزاوار عقل و عشق خود از لذت نگاهش سرمست می‌شود:

ز هر سو جلوه‌ای، دل را به خود مشغول می‌دارد

هزاران پرده می‌بینند ارباب صفا اینجا

جمکران، تکرارِ چشم به راهیِ آمدنِ آرامشی است که اگر نباشد، خورشید هرگز از پسِ ابر سر برون نمی‌کند:

صدای پای او در خاطر من نقش می‌بندد

مگر می‌آید آن آرام جان‌ها از وفا اینجا؟!

جمکران گذرگاه عزیزی است که هوای پیراهن یوسف، تا بدین جا او را کشانده و تا سیراب نگردد، خیال رفتن ندارد:

به بوی یوسف گمگشته می‌آید، مشو غافل

توانی چنگ زن بر دامن خیر النساء اینجا

جمکران جمع دو بیکران است: مسجد و میخانه ـ که وسعت هریک از ازل است تا ابد ـ و چون به هم می‌پیوندند شوریدگی پامی‌گیرد و مخلص‌ترین عشاق عالم دست به دامان آن می‌شوند.

خوشا به حال راهیانِ جمکران...


  • حسین توکلی


 

معبودا؛  از تو اجازت دعا می خواهم . سوال از تو که خزائنت تمامی ندارد و عطای بسیارت ، جز جود و کرمت نمی افزاید ، یا عزیز ، یا وهاب

سبحانک از مُنازعی که معادلت باشد

سبحانک از مُعینی که یاریت کند

سبحانک از شباهت هیچ آفریده

غفورا؛ تو مرا خواندی و من پشت کردم.

تو محبوبم داشتی و من برتو خشم گرفتم.

تحفه ی مودتی که برابرم نهادی نپذیرفتم و این همه باز هم تو را از احسان و رحمت ، دور نداشت. یا جواد و یا کریم

انک انت الله ای شاهد هر نجوایی ، سامع هر صدایی

انک انت الله ای ظاهر مستور باطن مبین

انک انت الله ....

به عزت او عزیزمان دار وب ه نصرت او یارمان باش. راه یُسر برایش بگشا واجعل له من لدنک سلطانا نصیرا ...


یا من لا یُنَزّلُ الغیث اِلّا هو

ابرها را بخواه به درخشش چشمان او اقتدا کنند و رعد عقاب او را فریاد

یا من لایغفر الذنب الا هو

ما را از دایه ی مهربان معایب بگیر و به مهر مادری مولامان بسپار . با ما جز به زبان تفَضُّل سخنی مگوی و از ما جز به نگاه تسامح نپذیر

یا من لا یخلق الخلق الا هو

ما خلقِ خواب رفته ی بی بصیر ، ما مردم  معشوق آزار ، ما آدمیان نسیان زده ی فراموش آباد ، راه خرگاهش از که سراغ گیریم ؟

یا اول کل شی و آخره

تو آگاهی آن وقتها فقط از وصل شنیده بودم و می دانی که آزمون عشق ، اول چه آسان می نمود تا پای به محبت خانه اش گذاردم دیدم آمدگان را سبوی تمحیص می دهند و جامه ی آورد به بر می کنند.

یا محیی کل شی و مُمیته

مردگی پاییزیَم را بدل به زندگی سبز امروز کردی و مرا از پوسته ی سرخوردگی در آوردی. الهی؛ بیا باردیگر مرا درمن بمیران و میان من و او از میانم بردار. تو بودی آنگاه که هیچ نبود و هستی پس از آنکه هیچ نباشد. حال که او دربر شیدائیم نشسته پوچی نیستی اش را نیست کن و خارهای بی بُن سر راهم را به طوفان فنا بسپار.  او را برای من و مرا برایش باقی بگذار ...

ای خدای عهدهای ناگسستنی

قدم هامان را برای صداقت و ثبات ، سرپنجه هامان را در تعهد و وفا و قلبهامان را در سرشاری مدام از مهرش مدد فرما

ای خدای میثاق های ماندنی

اطمینان ما را به او و یقین مان را به وثوقش بیفزای. از ما شمشیر زنانی ساز که نه در داغ خرما پزان نه در سوز برف ریزان و نه در پوسیدگی پاییز ، ربیع طراوتش را با هیچ متاعی معامله نکنیم

ای خدای قول های از یاد نرفتنی

بدعهدی ما را سبب ساز شکستگی مان مخواه و ناسپاسی های مان را سبب سوز ترحمش مکن. به ما بفهمان که نقض هر پیمانی پس از او رواست و حالیمان کن که قرار عاشقی هماره پابرجاست. ما را از مصالحه بر سر او باز دار و پایمان را گام زن کوچه اش بدار

وقتی بادهای فراموشی ، میان ما و نزدیکترین کسان مان ، بوستانهای اتصال را به شنزارهای بی نشانی بدل کرد ، وقتی روزی آمد که انگارنه انگار روزگاری ما می زیسته ایم ، وقتی جَلّاد اَجَل ، طناب مرگ را به گردنمان انداخت و چهار پایه ی حیات را از زیر پایمان کشید ، وقتی به همه التماس می کنیم که نروید اما صدایمان در شعله ی ناشنوائی شان می سوزد ، دست کم نام ما را از لوح یاد او محو مکن

ای خدای استخوان های برباد رفته

فصل گرد افشانی خاکستر رمیم ، ما را بنشان برفرش بهار و سروی را از آن به نشانی بیعت ما با او برخیزان تویی که اول بارمان ، از هیچ ، انشاء کرده ای. در این پوچی ، بند بند ما را به هم بپیوند ، گریبان گور را به اشتیاق او چاک زن و درگوش ما دعای سفر تنبه بخوان بگو برخیز ببین که آمده ...

ای خدای شمشیرهای برکشیده

امتداد دست های ما را تیغ های بی نیام یاریش قرارده و فرو افتادن نیزه هامان را نشانی شهادتمان بدان.

الهی آنچنان ما را مُخَلّد خانه نشینی آشیانش کن که خراش هیچ کلوخی پرمان ندهد : تا آن دم که بر بلندای دعوتش بال گشائیم : بقیه الله خیر لکم ان کنتم مومنین

ای خدای دیده ی بی فروغ ، ای خدای وعده نادروغ

اویی را که پیش پایش را تاربیند کجا قدرت آنست که یار بیند . نظری که در دهلیز هوا گرفتار افتاده باشد ، کجا سراغ از دالان ولا دارد ؟ آدمی را که پیر چشم شهوات باشد ، که می تواند جوانی دهد ؟ به یک نظر به خوب رویم ، سرمه بهبود به مژگانم بگذار

ای خدای زلف عنبرین و موی مشکین

با نمایاندنش به پری رویان ، غبطه بیاموز و فرشته خویان را دیده به او بدوز.  

اللهم ارنی الطلعه الرشیده والغره الحمیده واکحل ناظری بنظره منی الیه


  • حسین توکلی


 ای فرزند احمد! آیا بالاخره راهی به سوی تو هست؟ آیا دیدار تو ممکن است؟ آیا زیارت تو میسر است؟ آیا ملاقات تو شدنی است؟ آیا راهی به رؤیت تو می‏انجامد؟

آیا این گذران روزهای ما، یک روز به تو می‏رسد؟ آیا این مسیر عمر، جایی به تو پیوند می‏خورد؟

آیا از این همه درهای بسته، روزنی به سوی تو هست؟ آیا از این همه لحظه، یکی به حضور تو متبرک می‏شود؟

آیا تو آمدنی هستی؟ آیا روی تو دیدنی است؟ آیا جمال تو به تماشا نشستنی است؟

پس کی به چشمه سار وجود تو می‏توان رسید؟ پس کی از زلال خوشگوار حضور تو می‏توان نوشید؟ چه طولانی شد این عطش! چه طاقت‏سوز شد این تشنگی!

کی می‏شود صبح، ناشتای چشم‏هایمان را به نگاه تو بگشاییم؟ کی می‏شود شام، تصویر تو را به قاب خواب‏هایمان ببریم؟ کی می‏شود شب و روزمان در فضای ظهور تو بگذرد؟

کی می‏شود عطر ظهور تو در شامه وجود بپیچد؟

کی می‏شود صدای گام‏های آمدنت در گوش هستی طنین بیندازد؟

کی می‏شود چشم در چشم هم اندازیم و تو را به معاینه دیدار کنیم؟

کی می‏شود پرچم پیروزی‏ات را بر بام هستی بنشانی؟

کی می‏شود آن روز، که ما تو را در میان خویش بگیریم و تو به عینه امامت کنی، زمین را از عدل و داد پر گردانی، دشمنانت را به خاک سیاه عقوبت‏بنشانی و ریشه حق ستیزان و مستکبران و گردنکشان و ستمگران را بسوزانی . و ما بگوییم: الحمدلله رب العالمین . 


  • حسین توکلی

 




  • حسین توکلی