یوسف مصر ولایت چه شود بار دگر
بوی پیراهن تو زنده کند کنعان را
ای مسیحای حیات بشریت بشتاب
تا ببخشی به وجود بشریت جان را
معطری تو معطر خدا کند که بیایی
ز هر کسی تو فراتر خدا کند که بیایی
برای دل تو قراری که یادگار بهاری
شمیم زمزم و کوثر خدا کند که بیایی
توئی که پاک و زلالی، شکوه بزم کمالی
به باغ سرو و صنوبر خدا کند که بیایی
ز بس که گفتم و گفتم، کجاست ساحل سبزت
گریخت صبر من از بر خدا کند که بیایی
زمین اسیر بلا شد، میان شعله رها شد
برفت آتشم از سر خدا کند که بیایی
تبلوری ز حیاتی، سرود سبز نجاتی
و جانشین پیمبر خدا کند که بیایی
شکوهمند و بزرگی، همان سوار سترگی
که مثل نور، زند سَر خدا کند که بیایی
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
جان به لب آمده از درد، خدا را دریاب
اگر از دولت وصل تو مرا نیست نصیب
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
به امیدی به سر کوی تو روی آوردیم
شهریارا! به در خویش گدارا دریاب
کاروان رفت و من از همسفران دورم، دور
منِ از قافله شوق جدا را دریاب
راه باریک و بسی پر خطر و تاریک است
سببی ساز و در این مهلکه ما را دریاب
تا دلم بار غم عشق به منزل فکند
سهشوارا! من افتاده ز پا را دریاب
خدا کند که دل من فقط برای تو باشد
درون کلبه قلبم همیشه جای تو باشد
مرا نسیم نگاهت به باغ آینهها برد
خوشا کبوتر عشقی که در هوای تو باشد
قنوت سبز نمازم به التماس در آمد
چه میشود که مرا خیری از دعای تو باشد
به گور میبرد ابلیس آرزوی دلش را
اگر که تکیه دستم به شانههای تو باشد
در این دیار، حریمی برای حرمت دل نیست
بیا حریم دلم باش تا سرای تو باشد
خدا کند که دلم را به هیچ کس نفروشم
خدا کند که دل من فقط برای تو باشد
ای ماهِ رُخت گشته نهان، از نظر من
از مهر، نظر کن به من و چشم تَرِ من
این آرزویِ من بُوَد، ای آرزویِ من
کز راه و فاپای گزاری به سرِمن
زد شعله به جان، آتشِ هجرانِ تو جانا
خاموش کن از آب محبت شرر من
ای محرم دل، مونس جان روح روانم
شد عشق تو در گلشن گیتی، ثَمرِ من
بنشست زِ مژگان تو صد تیر، به قلبم
و زبارِ غمت، گشت کمانی کمرِ من
برکون و مکان فخر کنم در همه ایام
یک روز اگر سُویِ تو افتد گذرِ من
چه روزها که یک به یک غروب شد نیامدی
چه اشکها که در گلو رسوب شد نیامدی
خلیل آتشین سخن، تبر به دوش بت شکن!
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی
برای ما که خستهایم و دل شکستهایم، نه!
ولی برای عدهای چو خوب شد نیامدی
تمام طول هفته را در انتظار جمعهایم
دوباره جمعه صبح، ظهر، غروب شد نیامدی
مخور غم چون به پایان روزگار انتظار آید
رَوَد سرمای دی ، آندم که هنگام بهار آید
خزان بر تخت یغما چند روزی بیش ننشیند
صبا با جیش نوروزی و لطف بی شمار آید
جهان از نو جوان گردد ز انفاس مسیحایش
اگر آن ماه کنعانی به طرف لاله زار آید
به پایان میرسد تاریکی شبهای غم افزا
چو خورشید جهان آرا برون از کوهسار آید
فدای مقدمش سازم هزاران بار جانم را
اگر دانم ز روی لطف بر سویم نگار آید
دو چشم منتظر بر در چو یعقوب از غم یوسف
که شاید پیک مصری را بدین درگه گذار آید
جهان در انتظار و من به امیدم که تا روزی
همایون طلعتم مهدی به امر کردگار آید
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
به کسی جمال خود را ننموده ای و بینم
همه جا به هر زبانی ز تو هست گفتگویی
همه موسم تفرّج به چمن روند و صحرا
تو قدم به چشم من نه، بنشین کنار جویی
چه شود که از ترحم دمی ای سحاب رحمت
من خشک لب هم آخر ز تو تر کنم گلویی
به ره تو بسکه نالم ز غم تو بسکه مویم
شده ام ز ناله نائی شده ام ز مویه موئی
همیشه منتظرت هستم، انتظار برین
امید کشتی انسان، ناخدای زمین
همیشه منتظرت هستم ای تجلی نور
عبور آینه در قامت ظهور
همیشه منتظرت هستم آسمان کبود
امید ما در زحمی به زیر سنگ و دود
همیشه منتظرت هستم ای کتیبه عشق
کلید هر بهانه معشوق در خماری عشق
همیشه منتظرت هستم ای صبوری اشک
بهار خسته دلان از هوای بارش اشک
همیشه منتظرت هستم ای سخاوت ابر
بدان که خود همانی همان، بهانه ابر
همیشه پرتو راهت نگاه غم زده ام
کنار سجده شکرت امید فردایم
سر از خماری عشقت برون نخواهم کرد
چرا که آمدن توست رنگ فردایم
و کاش...! مردِ غزلخوان شهر برگردد!
به زیر بارش باران شهر برگردد
کسی شبیه خدا نیست، هیچ کس... ای کاش
کمال مطلق انسان شهر برگردد!
چه خوب میشد اگر مردِ آسمانی اما
به جمع خاکی خوبان شهر برگردد!
خدا کند «برکت» این حضور دور از دست
شبی به سفره بی نان شهر برگردد!
شبیه خانه ارواح، ساکت و سردیم
خدای خوب، بگو جان شهر برگردد!
و گفتهاند... که آقای عشق، خوش قدم است
به یُمن مقدمش ایمان شهر برگردد!
هنوز... منتظرم یک نفر خبر بدهد
که باز، یوسف کنعان شهر برگردد!