پیشتازان طبس

 


یوسف مصر ولایت چه شود بار دگر

بوی پیراهن تو زنده کند کنعان را

ای مسیحای حیات بشریت بشتاب‏

تا ببخشی به وجود بشریت جان را

 


معطری تو معطر خدا کند که بیایی

ز هر کسی تو فراتر خدا کند که بیایی‏

برای دل تو قراری که یادگار بهاری‏

شمیم زمزم و کوثر خدا کند که بیایی‏

توئی که پاک و زلالی، شکوه بزم کمالی‏

به باغ سرو و صنوبر خدا کند که بیایی‏

ز بس که گفتم و گفتم، کجاست ساحل سبزت

گریخت صبر من از بر خدا کند که بیایی‏

زمین اسیر بلا شد، میان شعله رها شد

برفت آتشم از سر خدا کند که بیایی‏

تبلوری ز حیاتی، سرود سبز نجاتی‏

و جانشین پیمبر خدا کند که بیایی‏

شکوهمند و بزرگی، همان سوار سترگی‏

که مثل نور، زند سَر خدا کند که بیایی‏

 


گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب‏

جان به لب آمده از درد، خدا را دریاب‏

اگر از دولت وصل تو مرا نیست نصیب‏

گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب‏

به امیدی به سر کوی تو روی آوردیم‏

شهریارا! به در خویش گدارا دریاب‏

کاروان رفت و من از همسفران دورم، دور

منِ از قافله شوق جدا را دریاب‏

راه باریک و بسی پر خطر و تاریک است‏

سببی ساز و در این مهلکه ما را دریاب‏

تا دلم بار غم عشق به منزل فکند

سهشوارا! من افتاده ز پا را دریاب‏



خدا کند که دل من فقط برای تو باشد

درون کلبه قلبم همیشه جای تو باشد

مرا نسیم نگاهت به باغ آینه‏ها برد

خوشا کبوتر عشقی که در هوای تو باشد

قنوت سبز نمازم به التماس در آمد

چه می‏شود که مرا خیری از دعای تو باشد

به گور می‏برد ابلیس آرزوی دلش را

اگر که تکیه دستم به شانه‏های تو باشد

در این دیار، حریمی برای حرمت دل نیست‏

بیا حریم دلم باش تا سرای تو باشد

خدا کند که دلم را به هیچ کس نفروشم‏

خدا کند که دل من فقط برای تو باشد



ای ماهِ رُخت گشته نهان، از نظر من‏

از مهر، نظر کن به من و چشم تَرِ من‏

این آرزویِ من بُوَد، ای آرزویِ من‏

کز راه و فاپای گزاری به سرِمن‏

زد شعله به جان، آتشِ هجرانِ تو جانا

خاموش کن از آب محبت شرر من‏

ای محرم دل، مونس جان روح روانم‏

شد عشق تو در گلشن گیتی، ثَمرِ من‏

بنشست زِ مژگان تو  صد تیر، به قلبم‏

و زبارِ غمت، گشت کمانی کمرِ من‏

برکون و مکان فخر کنم در همه ایام‏

یک روز اگر سُویِ تو افتد گذرِ من‏


 

چه روزها که یک به یک غروب شد نیامدی‏

چه اشک‏ها که در گلو رسوب شد نیامدی‏

خلیل آتشین سخن، تبر به دوش بت شکن!

خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی‏

برای ما که خسته‏ایم و دل شکسته‏ایم، نه!

ولی برای عده‏ای چو خوب شد نیامدی‏

تمام طول هفته را در انتظار جمعه‏ایم‏

دوباره جمعه صبح، ظهر، غروب شد نیامدی‏

 


مخور غم چون به پایان روزگار انتظار آید

رَوَد سرمای دی ، آندم که هنگام بهار آید

خزان بر تخت یغما چند روزی بیش ننشیند

صبا با جیش نوروزی و لطف بی شمار آید

جهان از نو جوان گردد ز انفاس مسیحایش‏

اگر آن ماه کنعانی به طرف لاله زار آید

به پایان می‏رسد تاریکی شب‏های غم افزا

چو خورشید جهان آرا برون از کوهسار آید

فدای مقدمش سازم هزاران بار جانم را

اگر دانم ز روی لطف بر سویم نگار آید

دو چشم منتظر بر در چو یعقوب از غم یوسف‏

که شاید پیک مصری را بدین درگه گذار آید

جهان در انتظار و من به امیدم که تا روزی‏

همایون طلعتم مهدی به امر کردگار آید



همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی‏

چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی‏

به کسی جمال خود را ننموده ‏ای و بینم‏

همه جا به هر زبانی ز تو هست گفتگویی‏

همه موسم تفرّج به چمن روند و صحرا

تو قدم به چشم من نه، بنشین کنار جویی‏

چه شود که از ترحم دمی ای سحاب رحمت‏

من خشک لب هم آخر ز تو تر کنم گلویی‏

به ره تو بسکه نالم ز غم تو بسکه مویم‏

شده ‏ام ز ناله نائی شده‏ ام ز مویه موئی‏



همیشه منتظرت هستم، انتظار برین‏

امید کشتی انسان، ناخدای زمین‏

همیشه منتظرت هستم ای تجلی نور

عبور آینه در قامت ظهور

همیشه منتظرت هستم آسمان کبود

امید ما در زحمی به زیر سنگ و دود

همیشه منتظرت هستم ای کتیبه عشق‏

کلید هر بهانه معشوق در خماری عشق‏

همیشه منتظرت هستم ای صبوری اشک‏

بهار خسته دلان از هوای بارش اشک‏

همیشه منتظرت هستم ای سخاوت ابر

بدان که خود همانی همان، بهانه ابر

همیشه پرتو راهت نگاه غم زده ‏ام‏

کنار سجده شکرت امید فردایم‏

سر از خماری عشقت برون نخواهم کرد

چرا که آمدن توست رنگ فردایم‏

 


و کاش...! مردِ غزلخوان شهر برگردد!

به زیر بارش باران شهر برگردد

کسی شبیه خدا نیست، هیچ کس... ای کاش‏

کمال مطلق انسان شهر برگردد!

چه خوب می‏شد اگر مردِ آسمانی اما

به جمع خاکی خوبان شهر برگردد!

خدا کند «برکت» این حضور دور از دست‏

شبی به سفره بی نان شهر برگردد!

شبیه خانه ارواح، ساکت و سردیم‏

خدای خوب، بگو جان شهر برگردد!

و گفته‏اند... که آقای عشق، خوش قدم است‏

به یُمن مقدمش ایمان شهر برگردد!

هنوز... منتظرم یک نفر خبر بدهد

که باز، یوسف کنعان شهر برگردد!


  • حسین توکلی