معبودا؛ از تو اجازت دعا می خواهم . سوال از تو که خزائنت تمامی ندارد و عطای بسیارت ، جز جود و کرمت نمی افزاید ، یا عزیز ، یا وهاب
سبحانک از مُنازعی که معادلت باشد
سبحانک از مُعینی که یاریت کند
سبحانک از شباهت هیچ آفریده
غفورا؛ تو مرا خواندی و من پشت کردم.
تو محبوبم داشتی و من برتو خشم گرفتم.
تحفه ی مودتی که برابرم نهادی نپذیرفتم و این همه باز هم تو را از احسان و رحمت ، دور نداشت. یا جواد و یا کریم
انک انت الله ای شاهد هر نجوایی ، سامع هر صدایی
انک انت الله ای ظاهر مستور باطن مبین
انک انت الله ....
به عزت او عزیزمان دار وب ه نصرت او یارمان باش. راه یُسر برایش بگشا واجعل له من لدنک سلطانا نصیرا ...
یا من لا یُنَزّلُ الغیث اِلّا
هو ابرها را بخواه به درخشش چشمان
او اقتدا کنند و رعد عقاب او را فریاد یا من لایغفر الذنب الا هو ما را از دایه ی مهربان معایب بگیر
و به مهر مادری مولامان بسپار . با ما جز به زبان تفَضُّل سخنی مگوی و از ما جز به
نگاه تسامح نپذیر یا من لا یخلق الخلق الا هو ما خلقِ خواب رفته ی بی بصیر ،
ما مردم معشوق آزار ، ما آدمیان نسیان زده
ی فراموش آباد ، راه خرگاهش از که سراغ گیریم ؟ یا اول کل شی و آخره تو آگاهی آن وقتها فقط از وصل
شنیده بودم و می دانی که آزمون عشق ، اول چه آسان می نمود تا پای به محبت خانه اش
گذاردم دیدم آمدگان را سبوی تمحیص می دهند و جامه ی آورد به بر می کنند. یا محیی کل شی و مُمیته مردگی پاییزیَم را بدل به
زندگی سبز امروز کردی و مرا از پوسته ی سرخوردگی در آوردی. الهی؛ بیا باردیگر مرا
درمن بمیران و میان من و او از میانم بردار. تو بودی آنگاه که هیچ نبود و هستی پس
از آنکه هیچ نباشد. حال که او دربر شیدائیم نشسته پوچی نیستی اش را نیست کن و خارهای
بی بُن سر راهم را به طوفان فنا بسپار. او
را برای من و مرا برایش باقی بگذار ... ای خدای عهدهای ناگسستنی قدم هامان را برای صداقت و ثبات
، سرپنجه هامان را در تعهد و وفا و قلبهامان را در سرشاری مدام از مهرش مدد فرما ای خدای میثاق های ماندنی اطمینان ما را به او و یقین مان
را به وثوقش بیفزای. از ما شمشیر زنانی ساز که نه در داغ خرما پزان نه در سوز برف
ریزان و نه در پوسیدگی پاییز ، ربیع طراوتش را با هیچ متاعی معامله نکنیم ای خدای قول های از یاد نرفتنی
بدعهدی ما را سبب ساز شکستگی مان
مخواه و ناسپاسی های مان را سبب سوز ترحمش مکن. به ما بفهمان که نقض هر پیمانی پس
از او رواست و حالیمان کن که قرار عاشقی هماره پابرجاست. ما را از مصالحه بر سر او
باز دار و پایمان را گام زن کوچه اش بدار وقتی بادهای فراموشی ، میان ما
و نزدیکترین کسان مان ، بوستانهای اتصال را به شنزارهای بی نشانی بدل کرد ، وقتی
روزی آمد که انگارنه انگار روزگاری ما می زیسته ایم ، وقتی جَلّاد اَجَل ، طناب مرگ
را به گردنمان انداخت و چهار پایه ی حیات را از زیر پایمان کشید ، وقتی به همه
التماس می کنیم که نروید اما صدایمان در شعله ی ناشنوائی شان می سوزد ، دست کم نام
ما را از لوح یاد او محو مکن ای خدای استخوان های برباد
رفته فصل گرد افشانی خاکستر رمیم ، ما
را بنشان برفرش بهار و سروی را از آن به نشانی بیعت ما با او برخیزان تویی که اول
بارمان ، از هیچ ، انشاء کرده ای. در این پوچی ، بند بند ما را به هم بپیوند ،
گریبان گور را به اشتیاق او چاک زن و درگوش ما دعای سفر تنبه بخوان بگو برخیز ببین
که آمده ... ای خدای شمشیرهای برکشیده امتداد دست های ما را تیغ های
بی نیام یاریش قرارده و فرو افتادن نیزه هامان را نشانی شهادتمان بدان. الهی آنچنان ما را مُخَلّد
خانه نشینی آشیانش کن که خراش هیچ کلوخی پرمان ندهد : تا آن دم که بر بلندای دعوتش
بال گشائیم : بقیه الله خیر لکم ان کنتم مومنین ای خدای دیده ی بی فروغ ، ای خدای
وعده نادروغ اویی را که پیش پایش را
تاربیند کجا قدرت آنست که یار بیند . نظری که در دهلیز هوا گرفتار افتاده باشد ،
کجا سراغ از دالان ولا دارد ؟ آدمی را که پیر چشم شهوات باشد ، که می تواند جوانی
دهد ؟ به یک نظر به خوب رویم ، سرمه بهبود به مژگانم بگذار ای خدای زلف عنبرین و موی
مشکین با نمایاندنش به پری رویان ،
غبطه بیاموز و فرشته خویان را دیده به او بدوز. اللهم ارنی الطلعه الرشیده
والغره الحمیده واکحل ناظری بنظره منی الیه