نزدیک بود جنگ
صفین پایان یابد و به شکست نهایی سپاه شام منتهی شود که حیله عمرو بن العاص جلو
شکست شامیان را گرفت و مبارزه را متوقف کرد.
او پس از اینکه
احساس کرد چیزی به شکست قطعی باقی نمانده است، دستور داد قرآنها را بر سر نیزه ها
کنند به علامت اینکه ما حاضریم کتاب خدا را میان خود و شما حاکم قرار دهیم.
همه افراد با
بصیرت، از اصحاب علی، می دانستند حیله ای بیش نیست، منظور متوقف کردن عملیات جنگی
برای جلوگیری از شکست است، زیرا مکرر - قبل از آنکه کار به اینجاها بکشد - همین
پیشنهاد از طرف علی شده بود و آنها قبول نکرده بودند.
اما گروهی مردم
قشری و ظاهر بین، بدون آنکه انضباط نظامی را رعایت کنند و منتظر دستور فرمانده کل بشوند،
عملیات جنگی را متوقف کردند. به این نیز قناعت نکرده پیش علی علیه السلام آمدند و
با منتهای اصرار از آن حضرت خواستند فورا دستور دهد عملیات جنگی در جبهه جنگ به کلی
متوقف شود. آنها معتقد بودند در این حال اگر کسی بجنگد با قرآن جنگیده است! ! !
علی علیه السلام فرمود: «گول این کار را نخورید که خدعه ای بیش نیست. دستور قرآن
این است که ما به جنگ ادامه دهیم. آنها هرگز حاضر نبوده و نیستند به قرآن عمل شود. اختلاف ما و
آنها بر سر عمل به قرآن است. اکنون که نزدیک است ما به نتیجه برسیم و آنها را ریشه
کن کنیم دست به این نیرنگ زده اند.» گفتند: «پس از آنکه آنها رسما می گویند ما
حاضریم قرآن را میان خود و شما حاکم قرار دهیم، برای ما جنگیدن با آنها جایز نیست.
از این پس جنگ با آنها جنگ با قرآن است. اگر فورا دستور متارکه ندهی. در همین جا
خود تو را قطعه قطعه خواهیم کرد.»
دیگر ایستادگی
فایده نداشت. انشعاب سختی به وجود آمده بود. اگر علی علیه السلام در عقیده خود
پافشاری می کرد قضایا به نحو بسیار بدتری به نفع دشمن و شکست خودش خاتمه می یافت.
دستور داد موقتا عملیات جنگی خاتمه یابد و سربازان، جبهه جنگ را رها کنند.
عمرو بن العاص
و معاویه که دیدند نقشه آنها گرفت فوق العاده خوشحال شدند، و از اینکه دیدند تیرشان
به هدف خورد و در میان اصحاب علی نفاق و اختلاف افتاد در پوست خود نمی گنجیدند،
اما نه معاویه و نه عمرو بن العاص و نه هیچ سیاستمدار دیگری
- هر اندازه پیش بین و دور اندیش می بود
- نمی توانست حدس بزند این جریان کوچک مبدا تکوین یک مسلک و یک طرز تفکر بالخصوص
در مسائل دینی اسلامی و تشکیل یک فرقه خطرناک بر اساس آن خواهد شد که حتی برای خود
معاویه و خلفای مانند او بعدها مزاحمتهای سخت ایجاد خواهد کرد.
چنین مسلک و
روش و طرز تفکری به وجود آمد و چنان فرقه ای تشکیل شد:
یاغیان لشکر
علی که به نام «خوارج» نامیده شدند در آن روز تاریخی در منتهای استبداد و خودسری
جلو ادامه جنگ را گرفتند و به قرار حکمیت تسلیم شدند.
قرار شد دو طرف از جانب خود نماینده
معین کنند و نمایندگان بنشینند و بر مبنای قرآن حکمیت کنند. از طرف معاویه عمرو بن
العاص معین شد. علی خواست عبد الله بن عباس را که حریف عمرو بن العاص بود معین
کند. در اینجا نیز خوارج دخالت کردند و به بهانه اینکه داور باید بی طرف باشد و
عبد الله بن عباس طرفدار و خویشاوند علی است، مانع شدند و خودشان مرد نالایقی را
نامزد کردند.
حکمیت بدون
آنکه توافق واقعی صورت گرفته باشد، با خدعه دیگری که عمرو بن العاص به کار برد بی
نتیجه خاتمه یافت.
جریان حکمیت آن
قدر شکل مسخره به خود گرفت و جنبه جدی خود را از دست داد که کوچکترین اثر اجتماعی
بر آن، حتی برای معاویه و عمرو بن العاص، مترتب نشد. سود کلی که معاویه و عمرو از
این جریان بردند همان بود که مبارزه را متوقف کردند و در میان یاران علی اختلاف
انداختند و ضمنا فرصت کافی برای تجدید قوا و فعالیتهای دیگر برایشان پیدا شد.
از آن طرف همینکه
بر خوارج روشن شد که تمام مقدمات گذشته، قرآن بر نیزه کردن و پیشنهاد حکمیت، همه
نیرنگ و خدعه بوده است، فهمیدند اشتباه کرده اند اما اشتباه خود را به این صورت
تقریر کردند که اساسا بشر حق حکومت و حکمیت ندارد، حکومت حق خداست و داور کتاب خدا.
آنها می
خواستند اشتباه گذشته خود را جبران کنند، اما از راهی رفتند که دچار اشتباهی بسیار
خطرناکتر شدند.
اشتباه اول
آنها صرفا یک اشتباه نظامی و سیاسی بود. اشتباه نظامی هر اندازه بزرگ باشد مربوط
است به زمان و مکان محدود و قابل جبران است. اما اشتباه دوم آنها یک اشتباه فکری و
ابداع یک فلسفه غلط در مسائل اجتماعی اسلام بود که اساس اسلام را تهدید می کرد و
قابل جبران نبود.
خوارج شعاری بر
اساس این طرز تفکر به وجود آوردند و آن اینکه: «لا حکم الا لله» یعنی جز خدا کسی
حق ندارد در میان مردم حکم کند.
علی علیه
السلام می فرمود: «این سخن درستی است که برای مقصود نادرستی به کار می رود. حکم
یعنی قانون. قانونگذاری البته حق خداست، و حق کسی است که خدا به او اجازه داده
است. اما مقصود خوارج از این جمله این است که حکومت مخصوص خداست، در صورتی که
جامعه بشری به هر حال نیازمند به مدیر و گرداننده و اجرا کننده قانون است.»
خوارج بعدها
ناچار شدند تا حدودی معتقدات خود را تعدیل کنند.
خوارج از این
نظر که حکمیت غیر خدا گناه بوده است و آنها مرتکب گناه شده اند توبه کردند. و چون
علی علیه السلام هم در نهایت امر تسلیم حکمیت شده بود از او تقاضا کردند که تو هم
توبه کن. علی فرمود متارکه جنگ و ارجاع به حکمیت اشتباه بود، مسؤول اشتباه هم که شما بودید نه من. اما
اینکه حکمیت مطلقا اشتباه است و جایز نیست مورد قبول من نیست.
خوارج دنباله
فکر و عقیده خود را گرفتند و علی علیه السلام را به عنوان اینکه حکمیت را جایز می
داند تکفیر کردند. کم کم برای عقیده مذهبی خود شاخ و برگهایی درست کردند و به صورت
یک فرقه مذهبی - که با سایر مسلمین در بسیاری از مسائل اختلاف نظر داشتند - در
آمدند. صفت بارز مسلک آنها خشونت و قشری بودن بود. در باب امر به معروف گفتند هیچ
شرط و قیدی ندارد و باید بی محابا و بی باکانه مبارزه کرد.
تا وقتی که
خوارج تنها به اظهار عقیده قناعت کرده بودند علی علیه السلام متعرض آنها نشد، حتی
به تکفیر خود از طرف آنها اهمیت نداد، و حقوق آنها را از بیت المال قطع نکرد و با
منتهای جوانمردی به آنها آزادی در اظهار عقیده و بحث و گفتگو داد، اما از آن وقت که
به عنوان امر به معروف و نهی از منکر رسما شورش کردند دستور سرکوبی آنها را داد.
در نهروان میان
آنها و علی علیه السلام جنگ شد و علی شکست سختی به آنها داد.
مبارزه با
خوارج از آن نظر که مردمی معتقد و مؤمن بودند بسیار کار مشکلی بود. آنها
مردمی بودند که به اعتراف دوست و دشمن دروغ نمی گفتند، صراحت لهجه عجیبی داشتند،
عبادت می کردند، آثار سجده در پیشانی بسیاری از آنها نمایان بود، بسیار قرآن تلاوت
می کردند، شب زنده دار بودند، اما بسیار جاهل و سبک مغز بودند، اسلام را به صورت
بسیار خشک و جامد و بی روح می شناختند و معرفی می کردند.
کمتر کسی می
توانست خود را برای جنگ و ریختن خون چنین مردمی آماده کند. اگر شخصیت بارز و فوق
العاده علی نبود، سربازان به جنگ اینها نمی رفتند. علی علیه السلام مبارزه با
خوارج را یکی از افتخارات بزرگ منحصر به فرد خود می داند، می گوید: «این من بودم
که چشم فتنه را از کاسه سر در آوردم، غیر از من احدی جرئت چنین کاری نداشت.» راستی
همین طور بود، تنها علی بود که به ظاهر آراسته و جنبه قدس مآبی آنها اهمیت نمی داد
و آنها را، با همه جنبه های زاهد منشی و عابد مآبی، خطرناکترین دشمن دین می دانست.
علی می دانست که اگر این فلسفه و این طرز تفکر - که طبعا در میان عوام الناس
طرفداران زیاد پیدا می کند - در عالم اسلام ریشه بگیرد، دنیای اسلام دچار چنان
جمود و قشریگری خواهد شد که این درخت را از ریشه خشک خواهد کرد. مبارزه با خوارج
از نظر علی علیه السلام مبارزه با یک عده چند هزار نفری نبود، مبارزه با جمود فکری
و استنباطهای جاهلانه و یک فلسفه غلط در زمینه مسائل اجتماعی اسلام بود. چه کسی
غیر از علی قادر بود در چنین جبهه ای وارد مبارزه شود؟
جنگ نهروان
ضربت سختی بر خوارج وارد کرد که دیگر نتوانستند آن طور که انتظار می رفت جایی برای
خود در عالم اسلام باز کنند. مبارزه علی با آنها بهترین سندی بود برای خلفای بعدی
که جهاد با اینها را مشروع و لازم جلوه دهند. اما باقیمانده خوارج دست از فعالیت
برنداشتند:
سه نفر از
اینان، در مکه، دور هم جمع شدند و به خیال خود به بررسی اوضاع عالم اسلام
پرداختند، چنین نتیجه گرفتند که تمام بدبختیها و بیچارگیهای عالم اسلام زیر سر سه
نفر است: علی، معاویه و عمرو بن العاص.
علی همان کسی
بود که اینها ابتدا سرباز او بودند. معاویه و عمرو بن العاص هم همانهایی بودند که
حیله سیاسی و خدعه نظامیشان موجب تشکیل چنین فرقه خطرناک و بیباکی شده بود.
این سه نفر -
که یکی عبد الرحمن بن ملجم بود و دیگری برک بن عبد الله نام داشت و سومی عمرو بن
بکر تمیمی - در کعبه با هم پیمان بستند و هم قسم شدند که آن سه نفر را که در راس
مسلمین قرار دارند در یک شب یعنی در شب نوزدهم رمضان (یا هفدهم رمضان) بکشند.
عبد الرحمن نامزد قتل علی و برک مامور قتل معاویه و عمرو بن بکر متعهد کشتن عمرو
بن العاص شد. با این پیمان و تصمیم از یکدیگر جدا شدند و هر کدام به طرف حوزه
اموریت خود حرکت کردند. عبد الرحمن به طرف کوفه، مقر خلافت علی راه افتاد. برک به
طرف شام، مرکز حکومت معاویه رفت و عمرو بن بکر به جانب مصر، محل فرماندهی عمرو بن
العاص روان شد.
دو نفر از
اینها، یعنی برک بن عبد الله و عمرو بن بکر، کار مهمی از پیش نبردند، زیرا برک که مامور
کشتن معاویه بود تنها توانست در آن شب معهود ضربتی از پشت سر بر سرین معاویه وارد
کند که آن ضربت با معالجه پزشک بهبود یافت. عمرو بن بکر نیز که قرار بود عمرو بن
العاص را به قتل برساند، شخصا عمرو بن العاص را نمی شناخت. اتفاقا در آن شب عمرو
بیمار بود و به مسجد نیامد، شخص دیگری را به نام «خارجة بن حذافه» از طرف خود نایب
فرستاد. عمرو بن بکر به خیال اینکه عمرو عاص همین است او را زد و کشت. بعد معلوم
شد که کس دیگری را کشته است. تنها کسی که منظور خود را عملی کرد عبد الرحمن بن
ملجم مرادی بود.
عبد الرحمن
وارد کوفه شد. عقیده و نیت خود را به احدی اظهار نکرد. مکرر در تصمیم و رای خود
دچار تزلزل و تردید گردید و مکرر از تصمیم خود منصرف شد، زیرا شخصیت علی طوری نبود
که طرف، هر اندازه شقی و قسی باشد، به آسانی بتواند خود را برای کشتن او حاضر کند.
اما تصادفات که در شام و مصر به نجات معاویه و عمرو بن العاص کمک کرد در عراق طور
دیگر پیش آمد و یک تصادف سبب شد که عبد الرحمن را در تصمیم خود جدی کند. اگر این
تصادف پیش نمی آمد عبد الرحمن از تصمیم خطرناک خویش بکلی منصرف شده بود، پای عشق
یک زن به میان آمد.
یکی از روزها
عبد الرحمن به ملاقات یکی از هم مسلکان خود از خوارج رفت. در آنجا با قطام - که
دختر یکی از خوارج بود و پدرش در نهروان کشته شده بود - آشنا شد. قطام بسیار زیبا
و دلربا بود. عبد الرحمن در نظر اول شیفته او شد و با دیدن قطام پیمان مکه را از
یاد برد. تصمیم گرفت بقیه عمر را با قطام به خوشی به سر برد و افکار خود را بکلی
فراموش کند. عبد الرحمن از قطام تقاضای ازدواج کرد. قطام تقاضای او را پذیرفت، اما
وقتی که قرار شد کابین خود را تعیین کند ضمن قلمهایی که شمرد چیزی را نام برد که
دود از کله عبد الرحمن برخاست، قطام گفت: «کابین من عبارت است از سه هزار درهم و
یک غلام و یک کنیز و خون علی بن ابی طالب!
! !» (3)
عبد الرحمن
گفت: «پول و غلام و کنیز هر چه بخواهی حاضر می کنم، اما کشتن علی کار آسانی نیست.
مگر ما نمی خواهیم با هم زندگی کنیم؟ چگونه بر علی دست یابم و او را بکشم و بعد هم
خودم جان به سلامت بیرون ببرم؟!» قطام گفت: «مهر من همین است که گفتم. علی را در
میدان جنگ نمی توان کشت، اما در حال عبادت می توان غافلگیر کرد. اگر جان به لامت
بردی یک عمر با هم به خوشی و کامرانی به سر خواهیم برد، و اگر کشته شدی اجر و
پاداشی که نزد خدا داری بهتر و بالاتر است. بعلاوه من می توانم افراد دیگری را با
تو همدست کنم که تنها نباشی.»
عبد الرحمن که
سخت در دام عشق قطام گرفتار بود و این عشق سرکش دوباره او را به همان مسیر سوق می
داد که کینه توزیها و انتقام جوییهای قبلی او را به آنجا کشیده بود، برای اولین
بار راز خود را آشکار کرد، به او گفت: «حقیقت این است که من از این شهر فراری بودم
و اکنون نیامده ام مگر برای کشتن علی بن ابی طالب.» قطام از این سخن بسیار خوشحال
شد. مرد دیگری به نام «وردان» را دید و او را برای همراهی عبد الرحمن آماده کرد.
خود عبد الرحمن نیز روزی به یکی از دوستان و همفکران مورد اعتماد خود به نام «شبیب
بن بجرة» برخورد و به او گفت:
«آیا حاضری در کاری شرکت کنی که هم شرف دنیاست و هم شرف آخرت؟»
- چه کاری؟
- کشتن علی بن ابی طالب.
- خدا مرگت بدهد، چه می گویی؟ کشتن علی؟ مردی که اینهمه سابقه در
اسلام دارد؟
- بلی! مگر نه این است که او به واسطه تسلیم به حکمیت کافر شد؟
سوابق اسلامی اش هر چه باشد، باشد. بعلاوه او در نهروان برادران نمازگزار و عابد و
زاهد ما را کشت و ما شرعا می توانیم به عنوان قصاص او را به قتل برسانیم.
- چگونه می توان بر علی دست یافت؟
- آسان است، در مسجد کمین می کنیم، همینکه برای نماز صبح آمد با
شمشیرهایی که زیر لباس داریم حمله می کنیم و کارش را می سازیم.
عبد الرحمن
آنقدر گفت تا شبیب را با خود همدست کرد، آنگاه شبیب را با خود به مسجد کوفه نزد
قطام برد و او را به قطام معرفی کرد. قطام در آن وقت در مسجد کوفه چادر زده معتکف
شده بود. قطام گفت: «بسیار خوب، وردان هم با شما همراه است، هر شبی که تصمیم
گرفتید اول بیایید نزد من.» عبد الرحمن تا شب جمعه نوزدهم (یا هفدهم) رمضان که با
هم پیمانهای خود در مکه قرار گذاشته بود صبر کرد. در آن شب به همراه شبیب نزد قطام
رفت و قطام با دست خود پارچه ای از حریر روی سینه آنها بست. وردان هم حاضر شد و سه
نفری نزدیک آن در که معمولا علی از آن در وارد مسجد می شد نشستند و مانند دیگران
در آن شب - که شب احیاء و عبادت بود - به عبادت و نماز مشغول شدند.
این سه نفر که
طوفانی در دل داشتند، برای اینکه امر را بر دیگران مشتبه کنند، آنقدر قیام و قعود
و رکوع و سجود کردند و کمترین آثار خستگی از خود نشان ندادند که باعث تعجب
بینندگان شده بود.
از آن طرف علی
علیه السلام در این ماه رمضان برای خود برنامه مخصوصی تنظیم کرده بود: هر شب غذای
افطار را در خانه یکی از پسران یا دخترانش می خورد.
هیچ شب غذایش از سه لقمه تجاوز نمی
کرد. فرزندانش اصرار می کردند بیشتر غذا بخورد، می گفت: «دوست دارم هنگامی که به
ملاقات خدا می روم شکمم گرسنه باشد.» مکرر می گفت: «طبق علائمی که پیغمبر به من
خبر داده است، نزدیک است که ریش سپیدم با خون سرم رنگین گردد.»
در آن شب علی
مهمان دخترش ام کلثوم بود. بیش از هر شب دیگر آثار هیجان و انتظار در او هویدا
بود. همین که دیگران به بستر رفتند او به مصلای خود رفت و مشغول عبادت شد.
نزدیکی های طلوع
صبح، فرزندش حسن نزد پدر آمد. علی علیه السلام به فرزند عزیزش گفت: «فرزندم!
من امشب هیچ نخوابیدم و اهل خانه را نیز بیدار کردم، زیرا امشب شب جمعه است و
مصادف است با شب بدر (یا شب قدر) ، اما یک مرتبه در حالی که نشسته بودم مختصر
خوابی به چشمم آمد، پیغمبر در عالم رؤیا بر من ظاهر شد، گفتم: «یا رسول الله از
دست امت تو بسیار رنج کشیدم.» پیغمبر فرمود:
«درباره آنها نفرین کن.» نفرین کردم.
نفرین من این بود: «خدایا مرا از میان اینان زودتر ببر و با بهتر از اینها محشور
کن. برای اینان کسی بفرست که شایسته او هستند، کسی که از من برای آنها بدتر باشد.»
در همین وقت مؤذن
مسجد آمد و اعلام کرد: وقت نزدیک شده است. علی به طرف مسجد حرکت کرد. در
خانه علی چند مرغابی بود که متعلق به کودکان بود. مرغابیان در آن وقت صدا کردند.
یکی از اهل خانه خواست آنها را خاموش کند، علی فرمود: «کارشان نداشته باش، آواز
عزا می خوانند.»
از آن سو عبد
الرحمن و رفقایش با بی صبری ورود علی را انتظار می کشیدند. از راز آنها جز قطام و اشعث بن قیس - که مردی پست
فطرت بود و روش عدالت علی را نمی پسندید و با معاویه سر و سری داشت - کسی دیگر
آگاه نبود. یک حادثه کوچک نزدیک بود نقشه را فاش کند، اما یک تصادف جلو آن را
گرفت، اشعث خود را به عبد الرحمن رساند و گفت: «چیزی نمانده هوا روشن شود. اگر هوا
روشن شود رسوا خواهی شد، در منظور خود تعجیل کن.» حجر بن عدی، از یاران مخلص و
صمیمی علی، ملتفت خطاب رمزی اشعث به عبد الرحمن شد، حدس زد نقشه شومی در کار است. حجر
تازه از سفر مراجعت کرده بود، اسبش جلو در مسجد بود، ظاهرا از ماموریتی بازگشته
بود و می خواست گزارشی تقدیم امیر المؤمنین علی علیه السلام بکند.
حجر پس از
شنیدن آن جمله از اشعث، ناسزایی به او گفت و به عجله از مسجد بیرون آمد که خود را
به علی برساند و جلو خطر را بگیرد، اما در همان وقت که حجر به طرف منزل علی رفت،
علی از راه دیگر به مسجد آمده بود.
با اینکه مکرر
از طرف فرزندان علی و یارانش تقاضا شده بود که اجازه دهد تا برایش گارد محافظ
تشکیل دهند، اما امام اجازه نداده بود. او تنها می آمد و تنها می رفت. در همان شب
نیز این تقاضا تجدید شد، باز هم مورد قبول واقع نشد.
علی وارد مسجد
شد و فریاد کرد: «ایها الناس! نماز، نماز!» در همین وقت دو برق شمشیر که به فاصله کمی در
تاریکی درخشید و فریاد «الحکم لله یا علی لا لک» همه را تکان داد. شمشیر اول را
شبیب زد، اما به دیوار خورد و کارگر نشد. شمشیر دوم را عبد الرحمن فرود آورد و به فرق
سر علی وارد شد. از آن طرف حجر با شتاب به طرف مسجد برگشت، اما وقتی رسید که فریاد
مردم بلند بود:
«امیر المؤمنین
شهید شد، امیر المؤمنین شهید شد.»
سخنی که از علی
پس از ضربت خوردن بلا فاصله شنیده شد یکی این بود که گفت: «قسم به پروردگار کعبه
رستگار شدم. دیگر اینکه گفت: «این مرد در نرود.»
عبد الرحمن و
شبیب و وردان هر سه فرار کردند. وردان چون جلو نیامده بود شناخته نشد. شبیب همچنان
که فرار می کرد به دست یکی از اصحاب علی گرفتار شد.
او شمشیر شبیب
را گرفت و روی سینه اش نشست که او را بکشد. ولی چون دسته دسته مردم می رسیدند،
ترسید نشناخته او را به جای شبیب بکشند، از این جهت از روی سینه اش برخاست و شبیب
فرار کرد و به خانه خود رفت. در خانه، پسر عمویش رسید و چون فهمید شبیب در قتل علی
شرکت داشته، فورا رفت و شمشیر خود را برداشت و آمد به خانه شبیب و او را کشت.
عبد الرحمن را
مردم گرفتند و دست بسته به طرف مسجد آوردند. آنچنان غیظ و خشمی در مردم پدید آمده
بود که می خواستند هر لحظه با دندانهای خود گوشتهای بدن او را قطعه قطعه کنند.
علی فرمود:
«عبد الرحمن را پیش من بیاورید!» وقتی او را آوردند به او فرمود:
« آیا من به تو
نیکی ها نکردم؟»
- چرا.
- پس چرا این کار را کردی؟
- به هر حال، این شمشیر را چهل صباح مرتب با زهر آب دادم و از
خدا خواستم بدترین خلق خدا با این شمشیر کشته شود.
- این دعای تو مستجاب است، زیرا عن قریب خودت با همین شمشیر کشته
خواهی شد.
آنگاه علی به
خویشاوندان و نزدیکانش که دور بسترش بودند رو کرد و فرمود:
«فرزندان عبد
المطلب! مبادا در میان مردم بیفتید و قتل مرا بهانه قرار دهید و افرادی را به
عنوان شریک جرم یا عنوان دیگر متهم سازید و خونریزی کنید!» به فرزندش حسن فرمود:
«فرزندم! من
اگر زنده ماندم، خودم می دانم با این مرد چه کنم. و اگر مردم، شما بیش از یک ضربت
به او نزنید، زیرا او فقط یک ضربت به من زده است. مبادا او را مثله کنید. گوش یا
بینی یا زبان او را نبرید، زیرا پیغمبر فرمود: «از مثله بپرهیزید و لو درباره سگ گزنده»
. با اسیرتان (یعنی ابن ملجم) مدارا کنید. مواظب غذا و آسایش او باشید!»
به دستور امام
حسن، اثیر بن عمرو، طبیب و متخصص معروف را حاضر کردند. او معاینه ای به عمل آورد و
گفت: «شمشیر مسموم بوده و به مغز آسیب رسیده، معالجه فایده ندارد...»