پیشتازان طبس

۶۸۷ مطلب توسط «حسین توکلی» ثبت شده است


ابن ملجم یکی از آن نه نفر زُهاد و خشکه مقدس هاست که می روند در مکه و پیمان می بندند و می گویند همه فتنه ها در دنیای اسلام معلول سه نفر است: علی، معاویه و عمرو عاص. ابن ملجم نامزد می شود که بیاید علی علیه السلام را بکشد. قرارشان کی است؟ شب نوزدهم ماه رمضان. چرا این شب را قرار گذاشته بودند؟ ابن ابی الحدید می گوید: نادانی را ببین! اینها شب نوزدهم ماه رمضان را قرار گذاشته، گفتند چون این عمل ما یک عبادت بزرگ است، آن را در شب قدر انجام بدهیم که ثوابش بیشتر باشد.

ابن ملجم آمد به کوفه و مدتها در کوفه منتظر شب موعود بود. در این خلالهاست که با دختری به نام «قطام » که او هم خارجی و هم مسلک خودش است آشنا می شود، عاشق و شیفته او می گردد. شاید تا اندازه ای می خواهد این فکرها را فراموش کند. وقتی که می رود با او مساله ازدواج را در میان می گذارد، او می گوید من حاضرم ولی مهر من خیلی سنگین است. این هم از بس شیفته اوست می گوید هر چه بگویی حاضرم. می گوید سه هزار درهم. می گوید مانعی ندارد. یک برده. مانعی ندارد. یک کنیز. مانعی ندارد. چهارم: کشتن علی بن ابیطالب. اول که خیال می کرد در مسیر دیگری غیر از مسیر کشتن علی علیه السلام قرار گرفته است تکان خورد،

گفت ما می خواهیم ازدواج کنیم که خوش زندگی کنیم، کشتن علی که مجالی برای ازدواج و زندگی ما نمی گذارد. گفت: مطلب همین است. اگر می خواهی به وصال من برسی باید علی را بکشی. زنده ماندی که می رسی، نماندی هم که هیچ. مدتها در شش و پنج این فکر بود. خودش شعرهایی دارد که دو شعر آن چنین است:

ثلاثة آلاف و عبد و قینة

و قتل علی بالحسام المسمم

و لا مهر اعلی من علی و ان علا

و لا فتک الا دون فتک ابن ملجم

می گوید این چند چیز را به عنوان مهر از من خواست. بعد خودش می گوید: در دنیا مهری به این سنگینی پیدا نشده و راست هم می گوید. می گوید: هر مهری در دنیا هر اندازه بالا باشد، این قدر نیست که به حد علی برسد. مهر زن من خون علی است. بعد می گوید: و هیچ تروری در عالم نیست و تا دامنه قیامت واقع نخواهد شد مگر اینکه از ترور ابن ملجم کوچکتر خواهد بود، و راست هم گفت.

آنوقت ببینید علی چه وصیت می کند؟ علی در بستر مرگ که افتاده است، دو جر این را در کشوری که پشت سر خود می گذارد می بیند: یکی جریان معاویه و به اصطلاح قاسطین، منافقینی که معاویه در راس آنهاست، و یکی هم جریان خشکه مقدس ها، که خود اینها با یکدیگر تضاد دارند. حالا اصحاب علی بعد از او چگونه رفتار کنند؟ فرمود: بعد از من دیگر اینها را نکشید: «لا تقتلوا الخوارج بعدی » درست است که اینها مرا کشتند ولی بعد از من اینها را نکشید، چون بعد از من شما هر چه که اینها را بکشید به نفع معاویه کار کرده اید نه به نفع حق و حقیقت، و معاویه خطرش خطر دیگری است. فرمود: «لا تقتلوا الخوارج بعدی فلیس من طلب الحق فاخطاه کمن طلب الباطل فادرکه » [1]خوارج را بعد از من نکشید که آن که حق را می خواهد و اشتباه کرده مانند آن که از ابتدا باطل را می خواسته و به آن رسیده است نیست. اینها احمق و نادان اند، ولی او از اول دنبال باطل بود و به باطل خودش هم رسید.

علی با کسی که کینه ندارد، همیشه روی حساب حرف می زند. همین ابن ملجم را که گرفتند و اسیر کردند، آوردند خدمت مولی علی علیه السلام. حضرت با یک صدای نحیفی (در اثر ضربت خوردن) چند کلمه با او صحبت کرد، فرمود: چرا این کار را کردی؟ آیا من بد امامی برای تو بودم؟ (من نمی دانم یک نوبت بوده است یا دو نوبت یا بیشتر، ولی همه اینها را که عرض می کنم نوشته اند) . یک بار مثل اینکه تحت تاثیر روحانیت علی قرار گرفت، گفت: «افانت تنقذ من فی النار» آیا یک آدم شقی و جهنمی را تو می توانی نجات دهی؟ من بدبخت بودم که چنین کاری کردم؟ و هم نوشته اند که یک بار که علی علیه السلام با او صحبت کرد، با علی با خشونت سخن گفت، گفت: علی! من آن شمشیر را که خریدم با خدای خودم پیمان بستم که با این شمشیر بدترین خلق خدا کشته شود، و همیشه از خدا خواسته ام و دعا کرده ام که خدا با این شمشیر بدترین خلق خودش را بکشد. فرمود: اتفاقا این دعای تو مستجاب شده است، چون خودت را با همین شمشیر خواهند کشت.

علی علیه السلام از دنیا رفت. او در شهر بزرگی مانند کوفه است. غیر از آن عده خوارج نهروانی، باقی مردم همه آرزو می کنند که در تشییع جنازه علی شرکت کنند، بر علی بگریند و زاری کنند. شب بیست و یکم، مردم هنوز نمی دانند که بر علی چه دارد می گذرد و علی بعد از نیمه شب از دنیا رفته است. تا علی از دنیا می رود فورا همان شبانه، فرزندان علی (امام حسن، امام حسین، محمد بن حنفیه، حضرت ابوالفضل العباس) و عده ای از شیعیان خاص - که شاید از شش هفت نفر تجاوز نمی کردند - محرمانه علی را غسل دادند و کفن کردند و در نقطه ای که ظاهرا خود علی علیه السلام قبلا معین فرموده بود - که همین مدفن شریف آن حضرت است و طبق روایات، بعضی از انبیای عظام نیز در همین سرزمین مدفون هستند - در همان تاریکی شب دفن کردند و احدی نفهمید. بعد محل قبر را هم مخفی کردند و به کسی نگفتند. فردا مردم فهمیدند که دیشب علی دفن شده. محل دفن علی کجاست؟ گفتند لازم نیست کسی بداند، و حتی بعضی نوشته اند امام حسن علیه السلام صورت جنازه ای را تشکیل دادند و به مدینه فرستادند که مردم خیال کنند که علی علیه السلام را بردند مدینه دفن کنند، چرا؟ به خاطر همین خوارج. برای اینکه اگر اینها می دانستند علی را کجا دفن کرده اند، به مدفن علی جسارت می کردند، می رفتند نبش قبر می کردند و جنازه علی را از قبرش بیرون می کشیدند. تا خوارج در دنیا بودند و حکومت می کردند، غیر از فرزندان علی و فرزندان فرزندان علی (ائمه اطهار) کسی نمی دانست علی کجا دفن شده است. تا اینکه آنها بعد از حدود صد سال منقرض شدند، بنی امیه هم رفتند، دوره بنی العباس رسید، دیگر مزاحم این جریان نمی شدند. امام صادق علیه السلام برای اولین بار محل قبر علی علیه السلام را آشکار فرمود.


[1]. نهج البلاغه، خطبه 60.18 - زمر/19.

  • حسین توکلی


هنگامی که ابن ملجم امام علی علیه السلام را ضربت زد، حضرتش به حسن و حسین علیهما السلام چنین فرمود: شما را به تقوای الهی سفارش می کنم و اینکه در طلب دنیا بر نیایید گرچه دنیا در طلب شما برآید، و بر آنچه از دنیا محروم ماندید اندوه و حسرت مبرید و حق بگویید و برای پاداش (اخروی) کار کنید و دشمن ظالم و یاور مظلوم باشید.
شما دو نفر و همه فرزندان و خانواده ام و هر کس را که این نامه ام به او می رسد سفارش می کنم به تقوای الهی و نظم کارتان و اصلاح میان خودتان، چرا که از جدتان صلی الله علیه و آله و سلم شنیدم که فرمود: اصلاح میان دو کس از انواع نماز و روزه برتر است.
خدا را خدا را درباه یتیمان در نظر آرید، هر روز به آنان رسیدگی کنید و حتی یک روز دهان آنان را خالی نگذارید و مبادا در حضور شما تباه شوند.
خدا را خدا را درباه همسایگان در نظر دارید، که آنان سخت مورد سفارش پیامبرتان هستند، پیوسته به همسایگان سفارش می کرد تا آنجا که پنداشتم آنان ارث بر خواهد نمود.
خدا را خدا را درباره قرآن یاد کنید، مبادا دیگران به عمل به آن بر شما پیشی گیرند.
خدا را خدا را درباره نماز یاد کنید که آن ستون دین شماست.
خدا را خدا را درباره خانه پروردگارتان یاد کنید، تا زنده هستید آن را خالی و (خلوت) نگذارید؛ که اگر این خانه متروک بماند دیگر مهلت نخواهید یافت.
خدا را خدا را درباره جهاد در راه خدا به مال و جان و زبانتان یاد آرید، و بر شما باد به همبستگی و رسیدگی به یکدیگر، و بپرهیزید از قهر و دشمنی و بریدن از هم. امر به معروف و نهی از منکر را رها نکنید که بدانتان بر شما چیره می شوند آن گاه دعا می کنید ولی مستجاب نمی گردد.
ای فرزندان عبدالمطلب! مبادا شما را چنان بینم که به بهانه اینکه امیرالمؤمنین کشته شد دست به خون مسلمانان بیالایید؛ هش دارید که به قصاص خون من جز قاتلم را نباید بکشید؛ بنگرید هر گاه که من از این ضربت او جان سپردم تنها به کیفر این ضربت یک ضربت بر او بزنید و این مرد را مثله نکنید.[1] چرا که از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنیدم که می فرمود: از مثله کردن بپرهیزید گرچه با سگ هار باشد.[2]
از وصیت دیگر آن حضرت پیش از شهادت و پس از ضربت زدن ابن ملجم ملعون:وصیت من به شما آن است که چیزی را با خدا شریک مسازید، و به محمد صلی الله علیه و آله و سلم سفارش می کنم که سنت او را ضایع مگذارید. این دو ستون را به پادارید و این دو چراغ را افروخته بدارید، و تا از جاده حق منحرف نشده اید هیچ نکوهشی متوجه شما نیست. من دیشب یار و همدم شما بودم و امروز مایه عبرت شما گشته ام و فردا از شما جدا خواهم شد. خداوند من و شما را بیامرزد. اگرزنده ماندم خودم صاحب اختیار خون خود هستم و اگر فانی شدم فنا میعادگاه من است، و اگر بخشیدم بخشش مایه تقرب من به خدا و نیکویی برای شماست؛ پس شما هم ببخشید آیا نمی خواهید که خدا هم شما را ببخشاید؟[3] به خدا سوگند هیچ حادثه ای ناگهانی از مرگ به من نرسید که آن را ناخوش دارم، و نه هیچ وارد شونده ای که ناپسندش دانم؛ و من تنها مانند جوینده آبی بودم که به آب رسیده، و طالب چیزی که بدان دست یافته است؛ و آنچه نزد خداست برای نیکان بهتر است[4] . [5]
از این که فرمود: به خدا سوگند هیچ حادثه ای ناگهانی از مرگ به من نرسیده که… معلوم می شود که امام علیه السلام پیوسته از روی شوق در انتظار شهادت به سر می برده و می دانسته است که آنچه پیامبر راستگوی امین صلی الله علیه و آله و سلم به او خبر داده ناگزیر فراخواهد رسید چنانکه قیامت آمدنی است و شکی در آن نیست و وعده او ترک و تخلف ندارد و آن حضرت با دلی پر صبر در انتظار آن بود و – بنا به نقل گروهی از دانشمندان مانند ابن عبدالبر و دیگران – می فرمود: شقی ترین این امت از چه انتظار می برد که این محاسن را از خون این سر سیراب سازد؟ و بارها می فرمود: به خدا سوگند که موی صورتم را از خون بالای آن سیراب خواهد کرد.

یک معجزه

وقایع پس از شهادت آن بزرگوار جدا بسیار است و به تالیف جداگانه ای نیازمند است. اینجا گنجایش آن را ندارد، لذا از ذکر آنها چشم می پوشیم و تنها به یک واقعه تکوینی اشاره می کنیم.

زمخشری در ربیع الابرار از ام معبد آورده است که گفت: روزی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم وضو گرفت و در پای درخت خاردار خشکیده ای در نزد ما آب دهان افکند و آن رخت سبز شد و میوه داد و در زمان حیات آن حضرت ما از میوه آن شفا می جستیم… اما سپس از پایین به بالا خشک شد و خار رویید و میوه هایش ریخت و سبزی و تازگی آن از میان رفت. در این حال بود که ما از شهادت امیرالمؤمنان علی علیه السلام باخبر شدیم. و دیگر میوه نداد و ما از برگ آن بهره مند بودیم و پس از چندی صبح کردیم و دیدیم که از ساقه آن خونی تازه می جوشد و برگ آن هم خشک شده است. در همین حال خبر شهادت حسین علیه السلام به ما رسید و درخت به کلی خشک گردید.[6]
اصبغ بن نباته گوید: هنگامی که امیرمؤمنان علیه السلام ضربتی بر فرق مبارکش فرود آمد که به شهادتش انجامید مردم بر در دارالاماره جمع شدند و خواستار کشتن ابن ملجم – لعنه الله – بودند. امام حسن علیه السلام بیرون آمد و فرمود: ای مردم! پدرم به من وصیت کرده که کار قاتلش را تا هنگام وفات پدرم رها سازم. اگر پدرم از دنیا رفت تکلیف قاتل روشن است و اگر زنده ماند خودش در حق او تصمیم می گیرد. پس بازگردید خدایتان رحمت کند.
مردم همه بازگشتند و من بازنگشتم. امام دوباره بیرون آمد و به من فرمود: ای اصبغ! آیا سخن مرا درباه پیام امیر مؤمنان نشنیدی؟ گفتم: چرا. ولی چون حال او را مشاهده کردم دوست داشتم به او بنگرم و حدیثی از او بشنوم، پس برای من اجازه بخواه خدایت رحمت کند. امام داخل شد و چیزی نگذشت که بیرون آمد و به من فرمود: داخل شو. من داخل شدم دیدم امیرمؤمنان علیه السلام دستمال زردی به سر بسته که زردی چهره اش بر زردی دستمال غلبه داشت و از شدت درد و کثرت سم پاهای خود را یکی پس از دیگری بلند می کرد و زمین می نهاد. آن گاه به من فرمود: ای اصبغ آیا پیام مرا از حسن نشنیدی؟ گفتم: چرا، ای امیرمؤمنان، ولی شما را در حالی دیدم که دوست داشتم به شما بنگرم و حدیثی از شما بشنوم. فرمود: بنشین که دیگر نپندارم که از این روز به بعد از من حدیثی بشنوی.
بدان این اصبغ، که من به عیادت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم رفتم همانگونه که تو اکنون آمده ای، به من فرمود: ای اباالحسن، برو مردم را جمع کن و بالای منبر برو و یک پله پایین تر از جای من بایست و به مردم بگو: هش دارید،هر که پدر و مادرش را ناخشنود کند لعنت خدا بر او باد. هش دارید، هر که از صاحبان خود بگریزد لعنت خدا بر او باد. هش دارید هر که مزد اجیر خود را ندهد لعنت خدا بر او باد.

ای اصبغ، من به فرمان حبیبم رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم عمل کردم، مردی از آخر مسجد برخاست و گفت: ای ابا الحسن، سه جمله گفتی، آن را برای ما شرح بده. من پاسخی ندادم تا به نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم رفتم و سخن آن مرد را بازگو کردم.

اصبغ گفت: در اینجا امیرمؤمنان علیه السلام دست مرا گرفت و فرمود: ای اصبغ، دست خود را بگشا. دستم را گشودم. حضرت یکی از انگشتان دستم را گرفت و فرمود: ای اصبغ، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نیز همین گونه یکی از انگشتان دست مرا گرفت، سپس فرمود: هان، ای اباالحسن، من و تو پدران این امتیم هر که ما را ناخشنود کند لعنت خدا بر او باد. هان که من و تو مولای این امتیم هر که از اجرت ما بکاهد و مزد ما را ندهد لعنت خدا بر او باد. آن گاه خود آمین گفت و من هم آمین گفتم.

اصبغ گوید: سپس امام بیهوش شد،باز به هوش آمد و فرمود: ای اصبغ آیا هنوز نشسته ای؟ گفتم: آری مولای من. فرمود: آیا حدیث دیگری بر تو بیفزایم؟

گفتم: آری خدایت از مزیدات خیر بیفزاید. فرمود: ای اصبغ! رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در یکی از کوچه های مدینه مرا اندهناک دید و آثار اندوه در چهره ام نمایان بود. فرمود: ای اباالحسن! تو را اندوهناک می بینم؟ آیا تو را حدیثی نگویم که پس از آن هرکز اندوهناک نشوی؟ گفتم: آری، فرمود: چون روز قیامت شود خداوند منبری بر پا دارد برتر از منابر پیامبران و شهیدان، سپس خداوند مرا امر کند که بر آن بالا روم، آن گاه تو را امر کند که تا یک پله پایین تر ازمن بالا روی، سپس دو فرشته را امر کند که یک پله پایین تر از تو بنشیند و چون بر منبر جای گیریم احدی از گذشتگان و آیندگان نماند جز آنکه حاضر شود. آن گاه فرشته ای که یک پله پایین تر از تو نشسته ندا کند: ای گروه مردم؛ بدانید: هر که مرا می شناسد که می شناسد و هر که مرا نمی شناسد خود را به او معرفی می کنم، من رضوان دربان بهشتم، بدانید که خداوند به من و کرم و فضل و جلال خود مرا فرموده که کلیدهای بهشت را به محمد بسپارم و محمد مرا فرموده که آنها را به علی بن ابی طالب بسپارم، پس گواه باشید که آنها را بدو سپرده ام.

سپس فرشته دیگر که یک پله پایین تر از فرشته اولی نشسته بر می خیزد و به گونه ای که همه اهل محشر بشنوند ندا کند: ای گروه مردم، هر که مرا می شناسد که می شناسد و هر که مرا نمی شناسد خود را به او معرفی می کنم، من مالک دربان دوزخم، بدانید که خداوند به من و فضل و کرم و جلال خود مرا فرموده که کلیدهای دوزخ را به محمد بسپارم و محمد مرا امر فرموده که آنها را به علی بن ابی طالب بسپارم، پس گواه باشید که آنها را بدو سپردم. پس من کلیدهای بهشت و دوزخ را می گیرم. آن گاه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به من فرمود: ای علی، تو به دامان من می آویزی و خاندانت به دامان تو و شیعیانت به دامان خاندان تو می آویزند. من (از شادی) دست زدم و گفتم: ای رسول خدا، همه به بهشت می رویم؟ فرمود: آری به پروردگار کعبه سوگند.

اصبغ گوید: من جز این دو حدیث از مولایم نشنیدم که حضرتش چشم از جهان پوشید درود خدا بر او باد.[7]

 


 

[1] . مثله کردن: بریدن انگشت و بینی و گوش و دیگر اعضای کسی.

[2] . نهج البلاغه، نامه ۴۷.

[3] . اقتباس از آیه ۲۲ سوره نور.

[4] . اقتباس از آیه ۱۹۸ سوره آل عمران.

[5] . نهج البلاغه، نامه ۲۳.

[6] . تاریخ الخمیس، باب هجرت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم.

[7] . روضه ۲۲ و ۲۳. امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام ص954.


  • حسین توکلی


امیر المؤمنین(ع) که باب مدینه العلم و سرچشمه فضایل و مناقب و نمونه کامل پیغمبر گرامی اسلام است در آن لحظات آخر عمر هم در تلاش برای تبیین و نشر حقایق اسلام بود. آن حضرت در آخرین لحظات زندگی، وصیتی کرد که برای همیشه تاریخ برای بشریت درس خوب زیستن است. البته وصیت های حضرت، دو جنبه خصوصی و عمومی داشت که در ذیل به آن ها اشاره می کنیم:

 وصایای خصوصی

الف: نخست این که در تجهیز و کفن و دفن بدنش امام حسن(ع) را وصی و جانشین خود قرار داد و به همه فرزندان دیگر از حضرت حسین(ع) و محمد و عون و جعفر و عبداللَّه و عباس و... دستور داد که از او اطاعت کنند، و پس از او برادرش را واجب الاطاعة قرار دهند که همه به فرمان او باشند. البته این وصیت جنبه عمومی هم دارد که همه مسلمانان موظف بودند که از امام حسن و پس از او از امام حسین اطاعت کنند و آن دو را در زمان هر کدامشان امام و حجت خدا بدانند.

ب: و دیگر این که سفارش کرد ایمان خود را حفظ کنند و از احکام اسلام مراقبت نمایند و تقوا و فضیلت را شعار خود قرار دهند.

ج: در مورد چگونگی غسل و کفن و نماز و تدفین به آن ها سفارش کرد که چگونه عمل کنند و شبانه این کار انجام شود که در صفحات بعد درباره آن بحث خواهیم کرد.

د: فرزندان خود، مخصوصاً امام حسن و امام حسین - علیهما السلام - را به صبر و تحمل مصائبی که در پیش خواهند داشت سفارش کرد.[1]

 وصایای عمومی

وصایای عمومی حضرت، متعدد و مختلف نقل شده است در این جا یکی از آن ها را که در اکثر کتاب های حدیثی علمای شیعه و سنی آمده است،[2] می آوریم:

بسم اللَّه الرحمن الرحیم؛ این آن چیزی است که علی بن ابی طالب وصیت می کند. علی به وحدانیت و یگانگی خدا شهادت می دهد، و اقرار می کند که محمّد بنده و پیغمبر خداست، خدا او را فرستاد تا مردم را هدایت کند و دین خود را بر ادیان دیگر غالب گرداند و لو کافران کراهت داشته باشند. همانا نماز، عبادت، حیات و ممات من از خدا و برای خداست، شریکی برای او نیست من به این دستور امر شده ام و تسلیم خداوند هستم.

ای پسرم حسن! تو و همه فرزندان و اهل بیتم و هر کس را که این نامه به او برسد به امور زیر توصیه و سفارش می کنم:

1 - هرگزتقوای الهی رااز یادنبرید،کوشش کنید تا دم مرگ بر دین خدا باقی بمانید.

2 - همه با هم به ریسمان خدا چنگ بزنید و بر اساس ایمان به خدا متحد باشید و از هم جدا نشوید، همانا از پیغمبر خدا شنیدم که می فرمود: اصلاحِ میان مردم از نماز و روزه دائم افضل است و چیزی که دین را محو و نابود می کند فساد و اختلاف است و لا حَولَ و لا قُوَّة إلّا بِاللَّهِ العلی العظیم.

3 - «ارحام و خویشاوندان» را از یاد نبرید، صله رحم کنید که صله رحم حساب انسان را نزد خدا آسان می کند.

4 - خدا را، خدا را! درباره «یتیمان»، مبادا گرسنه و بی سرپرست بمانند.[3]

5 - خدا را، خدا را! درباره «همسایگان» خوشرفتاری کنید، پیغمبر آن قدر در مورد همسایه سفارش کرد که ما گمان کردیم می خواهد آن ها را در ارث شریک کند.

6 - از خدا بترسید، از خدا بترسید! درباره «قرآن»، نکند دیگران در عمل به قرآن بر شما پیشی گیرند!

7 - از خدا بترسید، از خدا بترسید! درباره «نماز» چرا که نماز ستون دین شماست.

8 - از خدا بترسید، از خدا بترسید! درباره «کعبه» خانه پروردگارتان، مبادا حج تعطیل شود که اگر کعبه خالی بماند و حج متروک شود مهلت داده نخواهید شد و مغلوب دشمنان خواهید شد.

9 - از خدا بترسید، از خدا بترسید! درباره ماه «رمضان» که روزه آن ماه سپری است برای آتش جهنم.

10 - از خدا بترسید، از خدا بترسید! درباره «جهاد در راه خدا» از مال و جان خود در این راه کوتاهی نکنید.

11 - از خدا بترسید، از خدا بترسید! درباره «زکات مال» که زکات، آتشِ خشمِ الهی را خاموش می کند.

12 - از خدا بترسید، از خدا بترسید! درباره «امّت پیامبرتان» مبادا مورد ستم قرار گیرند.[4]

13 - از خدا بترسید، از خدا بترسید! درباره «صحابه و یاران پیغمبرتان» زیرا رسول خدا درباره آنان سفارش کرده است.

14 - از خدا بترسید، از خدا بترسید! درباره «فقرا و تهیدستان» آن ها را در زندگی خود شریک کنید.

15 - از خدا بترسید، از خدا بترسید! درباره «بردگان و کنیزان» که آخرین سفارش پیامبر(ص) درباره این ها بود.

علی(ع) مجدداً سفارش نماز را کرد و فرمود: کاری که رضای خدا در آن است در انجام آن بکوشید.

16 - با مردم به خوشی و نیکی رفتار کنید همان طوری که قرآن دستور داده است و به ملامت مردم ترتیب اثر ندهید.

17 - امر به معروف و نهی از منکر را ترک نکنید، نتیجه ترک آن این است که بدان و ناپاکان بر شما مسلط خواهند شد و به شما ستم خواهند کرد، آن گاه هر چه نیکان شما دعا کنند دعای آن ها مستجاب نخواهد شد.

18 - بر شما باد که بر روابط دوستانه میان خود بیافزایید، به یکدیگر نیکی کنید از کناره گیری از یکدیگر و قطع ارتباط و تفرقه و تشتت بپرهیزید.

19 - کارهای خیر را به مدد یکدیگر و اجتماعاً انجام دهید و از همکاری در مورد گناهان و چیزهایی که موجب کدورت و دشمنی می شود بپرهیزید: «تعاونوا علی البرّ و التقوی.....»

20 - از خدا بترسید که کیفر خدا شدید است: «واتقوا اللَّهَ إنّ اللَّهَ شَدیدُ العِقاب.»

خداوند نگهدار شما خاندان باشد و حقوق پیغمبرش را در حق شما حفظ فرماید، اکنون با شما وداع می کنم و شما را به خدای بزرگ می سپارم و سلام و رحمتش را بر شما می خوانم.[5]

در آخر این وصیت در کافی آمده است که پس از پایان وصیت حضرت پیوسته می گفت: «لا إله إلاّ اللَّه» تا وقتی که روح مقدسش به ملکوت اعلی پیوست.[6]

در نهج البلاغه است که در پایان وصیت، امام(ع) فرزندان خود را مخاطب ساخت و به آن ها فرمود:

«یا بنی عَبدُ المطّلب لا یلفِینَّکم تَخُوضونَ دِماءَ المُسلمینَ خُوضاً تَقولون: قُتِلَ أمیرُ المؤمنین! ألا لا یقْتُلُنَّ بی إلاّ قاتلی، اُنظروا إذا اَنا مُتُّ مِن ضَربَتِهِ هذهِ فَاضربوهُ ضَربَةً، لا یمثَّل بالرَّجُلِ فإنّی سَمِعتُ رَسولَ اللَّه(ص) یقول: إیاکم والمُثلة و لو بِالکلْبِ العَقور؛

ای فرزندان عبدالمطلب! نیابم شما را که در خون مسلمانان فرو روید و دست به کشتار بزنید به بهانه این که بگویید امیرالمؤمنین کشته شده و بدانید که در برابر من جز کشنده من کسی نباید کشته شود، نگاه کنید چون من از ضربت او از دنیا رفتم به او یک ضربت بزنید و او را مُثله نکنید که من از رسول خدا شنیدم که می فرمود: «از مُثله کردن بپرهیزید اگر چه به سگ گزنده و هار باشد».»[7]

 وصیت امام(ع) درباره کیفیت غسل و کفن و دفن

محمد بن حنفیه روایت کرده است: شب بیست و یکم ماه رمضان رسید و شب تاریک شد علی(ع) همه فرزندان و اهل بیت خود را جمع کرد و با آن ها وداع نمود، سپس به فرزندش امام حسن فرمود: «خداوند این مصیبت را بر شما نیکو گرداند، همانا من از میان شما می روم، و همین امشب به ملاقات خدا خواهم رفت و به حبیبم رسول خدا(ص) همان طوری که وعده ام داده، ملحق خواهم شد، ای پسرم! وقتی من از دنیا رفتم مرا غسل ده و کفن کن، و به بقیه حنوط جدّت رسول خدا(ص) که از کافور بهشت است و جبرئیل آن را آورده بود مرا حنوط کن، بعد مرا بر روی سریر گذارید، جلوی تابوت را کسی حمل نکند بلکه دنبال او را بگیرید، و بهر جانبی که تابوت رفت شما هم بروید، و هر جا که ایستاد بدانید قبر من آن جاست، جنازه ام را آن جا زمین بگذارید و تو ای پسرم بر جنازه ام نماز بگذار، هفت تکبیر بگو، و بدان که هفت تکبیر به غیر از من بر هیچ کس مشروع نیست جز بر فرزند برادرت حسین که او قائم آل محمد و مهدی این امت است و او کجی های خلق را راست خواهد کرد، وقتی تو از نماز بر من فارغ شدی، جنازه را از آن محل بردار و خاک آن جا را حفر کن، قبر کنده و لحدی ساخته و تخت چوبی نوشته شده خواهی یافت که مر

ا در آن جا دفن می کنی، وقتی خواستی از قبر خارج شوی اندکی صبر کن آن گاه نگاه کن می بینی که من در قبر نیستم، زیرا به جدت رسول خدا ملحق خواهم شد، چون هر پیغمبری را در مشرق به خاک سپارند و وصی او را در مغرب دفن کنند حق تعالی بین روح و جسد آن دو را جمع نماید، و پس از زمانی از هم جدا خواهند شد و به قبرهای خویش برمی گردند، سپس قبر مرا با خاک پر کن و آن محل را از مردم پنهان دار.[8]

آن گاه علی با فرزندان خود اندکی صحبت کرد و آنان را از آینده ای که حسن و حسین دارند آگاه نمود و آن ها را به صبر و تقوی دعوت کرد، سپس لختی بیهوش شد چون به هوش آمد فرمود: «اینک رسول خدا، و حمزه عم بزرگوارم، و جعفر برادرم نزد من آمدند و گفتند: زود بشتاب که ما مشتاق و منتظر تو هستیم»، پس نگاهی به اهل بیت خود کرد و فرمود: «همه شما را به خدا می سپارم، خداوند همه را به راه راست هدایت و از شرّ دشمنان محافظت نماید، خدا خلیفه من است بر شما و شما را کافی است برای خلافت و نصرت» سپس به فرشتگان خدا سلام داد و گفت:

«لِمثلِ هذا فَلْیعْمَلِ العامِلُون إنّ اللَّهَ مَعَ الّذینَ اتَقوَّا والَّذینَهُم مُحسِنُون؛

از برای مثل این مقام باید عمل کنند عمل کنندگان، زیرا که خداوند با پرهیزکاران و نیکوکاران است.»

سپس عرق بر پیشانی مبارکش جاری شد، چشم های مبارک را بر هم گذاشت، دست و پا به جانب قبله کشید و گفت: «أشهدُ أن لا إله الاّ اللَّه وَحدهُ لا شَریک لَه وأشهدُ أنَّ محمّداً عَبدهُ ورَسولُه» این را گفت و مرغ روحش به ملکوت اعلی در کنار پیغمبران و اولیاء خدا پرواز کرد، صلوات اللَّه و سلامه و سلام ملائکته و انبیائه و رسله علیه، و لعنة اللَّه علی قاتله.

وبدین ترتیب مشعل هدایت و کانون عدالت خاموش شد، این واقعه در شب جمعه بیست و یکم ماه رمضان سال چهلم هجری بود.[9]


[1] . همان، ج 36، ص 5.

[2] . کافی، ج 7، ص 51؛ نهج البلاغه، نامه 47؛ شرح ابن ابی الحدید، ج 6، ص 120؛ اسد الغابه، ج 4؛ مسعودی مروج الذهب، ج 2، ص 425؛ تحف العقول، ص 197؛ شیخ صدوق، من لا یحضره الفقیه، ج 4، ص 142؛ تاریخ طبری، ج 6، ص 85 و بحار الانوار، ج 42، ص 248.

[3] . در نهج البلاغه دارد: «مراقب باشید که مبادا یتیمان در اثر رسیدگی نکردن شما از بین بروند» (ولا یضیعوا بحضرتکم).

[4] . در بعضی از نسخ: «اللَّه اللَّه فی ذریة نبیکم» دارد.

[5] . ابوالفرج اصفهانی، مقاتل الطالبیین، ص 24.

[6] . همان.

[7] . نهج البلاغه، نامه 47.

[8] . بحارالانوار، ج 42، ص 290، و مفید، الارشاد، ص 26، فصل 6، باب 2 حدیث را با کمی تفاوت نقل کرده است.

[9] . بحار الانوار، ج 42، ص 292.



  • حسین توکلی


بنا به نقل ابن سعد، سه نفر از خوارج با نام های عبدالرحمان بن ملجم، برک بن عبدالله تمیمی و عمروبن بکیر تمیمی، در مکه با یکدیگر قرار گذاشتند تا امام علی - علیه السلام - معاویه و عمروبن عاص را بکشند. عبدالرحمان به کوفه آمده و با دوستان خارجی خود دید و بازدید می کرد. یک بار به دیدار گروهی از طایفه «تیم الرباب» رفت. در آنجا زنی را با نام «قطام بنت شجنه بن عدی» دید که پدر و برادرش در نهروان کشته شده بود. ابن ملجم او را خواستگاری کرد. زن مهر خویش را سه هزار (دینار!) و قتل امام علی - علیه السلام - قرار داد. ابن ملجم گفت که از قضا برای همین به کوفه آمده است.[1] او چندی شمشیر خویش را به زهر آلوده کرده و با همان، ضربتی بر سر امام زد که به دلیل عمیق بودن زخم و سمی بودن شمشیر، امام را به شهادت رساند. گفته شده که ابن ملجم آن شب را در خانه اشعث بن قیس بوده است.[2]

روایات متعددی حکایت از آن دارد که امام در مدخل ورودی مسجد (در درون مسجد) مورد حمله ابن ملجم واقع شده است.[3] در نقل های دیگری آمده است که امام در حال بیدار کردن مردم برای نماز بود که مورد حمله قرار گرفت.[4] منابع موجود تاریخی بیشتر اشاره به نقل نخست کرده اند. در برابر روایات دیگری وجود دارد که زمان حمله ابن ملجم را وقتی می داند که امام مشغول نماز بوده است. در نقلی از میثم تمار آمده است که امام نماز صبح را آغاز کرده و در حالی که یازده آیه از سوره انبیاء خوانده بود ابن ملجم با شمشیر ضربتی بر سر امام زد.[5]

در نقل دیگری از یکی از نوادگان جعده بن هبیره ـ که این جعده فرزند ام هانی بوده و گاهی بجای آن حضرت نماز می خوانده و در برخی نقل ها آمده که پس از ضربت خوردن امام، او جلو آمده و نماز را ادامه دادـ گفته شده است که وقتی ابن ملجم ضربه را زد که امام در نماز بود.[6] شیخ طوسی نیز روایتی نقل کرده است که همین مطلب را تأیید می کند.[7] متقی هندی نیز روایت نقل کرده که ضمن آن آمده است که ابن ملجم زمانی ضربت خود را فرود آورد که امام سرش را از سجده برداشت.[8] نقل دیگری از ابن حنبل[9] که همان را ابن عساکر[10] نیز روایت کرده از همین مطلب را تأیید می کند. ابن عبدالبر می گوید: در این که آیا ابن ملجم در نماز ضربت را زده یا قبل از آن و نیز این که امام در آن هنگام کسی را جانشین خود کرده یا خود تمام کرده، اختلاف است. بیشتر بر آنند که آن حضرت جعده بن هبیره را بجای خود گذاشت تا نماز را تمام کند.[11]

روایات فراوانی که از طریق اهل بیت و اهل سنت نقل شده که نشان از وضعیت خاص روحی امام در شبی است که صبحگاه آن شب امام ضربت خورد. از جمله روایتی از امام باقر علیه السلام که ابن ابی الدنیا نقل کرده آشکارا آگاهی امام را از شهادت خویش خبر می دهد.[12] زمانی که امام ضربت خورد فریاد زد: «فزت و رب الکعبه» به خدای کعبه رستگار شدم.[13]

ابن ابی الدنیا وصیت امام را از طرق مختلف نقل کرده است. قسمت هایی از آن در زمینه مسائل مالی و بخشی از آن، وصایای دینی امام است. در این وصیت امام، توصیه به مسائل چندی کردند از جمله: صله رحم، ایتام، همسایگان، عمل به قرآن، اقامه نماز به عنوان عمود دین، حج، روزه، جهاد، زکات، اهل بیت رسول خدا(ص) بندگان، امر به معروف و نهی از منکر. در این نقل آمده است که امام در حالی که مشغول گفتن «لا اله الا الله» بودند، در آغاز شب بیست و یکم رمضان، در حالی که آیه «فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره و من یعمل مثقال ذره شرا یره» را می خواند به دیدار معبود شتافت.[14] بنا به نقلی دیگر، پس از شهادت امام، حسنین، محمد بن حنیفیه، عبدالله بن جعفر و تنی چند نفر از اهل بیت، آن حضرت را شبانه به خارج کوفه (جایی که بعدها نجف نامیده شد) بردند و پنهانی دفن کردند. این کار برای آن بود که خوارج یا دیگران (بنی امیه) قبر امام را نبش نکنند.[15]

در اخبار شهادت امام آمده است که گروهی از غلات در مدائن با شنیدن خبر شهادت امام، از پذیرفتن خبر شهادت آن حضرت خودداری کردند. این گروه منشأ تفکرات غلوآمیز در میان شیعه هستند که در قسمت های بعدی، اشاراتی به آن ها خواهیم داشت. چند نقلی که ابن ابی الدنیا در این زمینه آورده است، نشان از حضور فردی با نام ابن السوداء از قبیله همدان که او را عبدالله بن سبأ می نامیده اند دارد. در نقلی دیگر از عبدالله بن وهب السبأئی یاد شده که این ادعا را در مدائن کرده است.[16] این دو نقل نشان می دهد که حتی نام این شخص مشخص نبوده است. به آنچه این شخص در بحث مربوط به «مخالفین عثمان» آوردیم مراجعه شود.


[1]. طبقات الکبری، ج 3، صص 38ـ 35.

[2].مقتل الامام امیرالمؤمنین، ص 36، ش 13.

[3].همان، ص 29، ش 4، ص 35؛ ش 12.

[4].همان، ص 28، 33، ش 11.

[5].همان، ص 30، ش 5.

[6].همان، ص 30، ش 6.

[7].الامالی، الجزء الثالث، ش 18.

[8].کنزالعمال، ج 15، ص 170، (طبع دوم)؛ الامالی فی آثار الصحابه، صص 104ـ 103.

[9].الفضائل، ص 38، ش 63.

[10].ترجمه الامام علی بن ابی طالب - علیه السلام - ج 3، ص 361 (طبع دوم).

[11].الاستیعاب، (در حاشیه الاصابه) ج 3، ص 59.

[12].همان، صص 34ـ 33، ش 12؛ ابونعیم روایتی نقل کرده (و دیگران فراوان آورده اند) که رسول خدا(ص) خبر شهادت وی را به آن حضرت داده بود. معرفه الصحابه، ج 1، صص 296ـ 295.

[13].همان، ص 39، ش 20، و در پاورقی همانجا از: الامامه و السیاسه، ص 160، انساب الاشراف، ج 2، ص 499.

[14].مقتل الامام امیرالمؤمنین، صص 46ـ 45.

[15].مان، ص 79، ش 68.

[16].مان، ص 92، ش 85، ص 96، ش91.



  • حسین توکلی


نزدیک بود جنگ صفین پایان یابد و به شکست نهایی سپاه شام منتهی شود که حیله عمرو بن العاص جلو شکست شامیان را گرفت و مبارزه را متوقف کرد.

او پس از اینکه احساس کرد چیزی به شکست قطعی باقی نمانده است، دستور داد قرآنها را بر سر نیزه ها کنند به علامت اینکه ما حاضریم کتاب خدا را میان خود و شما حاکم قرار دهیم.

همه افراد با بصیرت، از اصحاب علی، می دانستند حیله ای بیش نیست، منظور متوقف کردن عملیات جنگی برای جلوگیری از شکست است، زیرا مکرر - قبل از آنکه کار به اینجاها بکشد - همین پیشنهاد از طرف علی شده بود و آنها قبول نکرده بودند.

اما گروهی مردم قشری و ظاهر بین، بدون آنکه انضباط نظامی را رعایت کنند و منتظر دستور فرمانده کل بشوند، عملیات جنگی را متوقف کردند. به این نیز قناعت نکرده پیش علی علیه السلام آمدند و با منتهای اصرار از آن حضرت خواستند فورا دستور دهد عملیات جنگی در جبهه جنگ به کلی متوقف شود. آنها معتقد بودند در این حال اگر کسی بجنگد با قرآن جنگیده است! ! ! علی علیه السلام فرمود: «گول این کار را نخورید که خدعه ای بیش نیست. دستور قرآن این است که ما به جنگ ادامه دهیم. آنها هرگز حاضر نبوده و نیستند به قرآن عمل شود. اختلاف ما و آنها بر سر عمل به قرآن است. اکنون که نزدیک است ما به نتیجه برسیم و آنها را ریشه کن کنیم دست به این نیرنگ زده اند.» گفتند: «پس از آنکه آنها رسما می گویند ما حاضریم قرآن را میان خود و شما حاکم قرار دهیم، برای ما جنگیدن با آنها جایز نیست. از این پس جنگ با آنها جنگ با قرآن است. اگر فورا دستور متارکه ندهی. در همین جا خود تو را قطعه قطعه خواهیم کرد.»

دیگر ایستادگی فایده نداشت. انشعاب سختی به وجود آمده بود. اگر علی علیه السلام در عقیده خود پافشاری می کرد قضایا به نحو بسیار بدتری به نفع دشمن و شکست خودش خاتمه می یافت. دستور داد موقتا عملیات جنگی خاتمه یابد و سربازان، جبهه جنگ را رها کنند.

عمرو بن العاص و معاویه که دیدند نقشه آنها گرفت فوق العاده خوشحال شدند، و از اینکه دیدند تیرشان به هدف خورد و در میان اصحاب علی نفاق و اختلاف افتاد در پوست خود نمی گنجیدند، اما نه معاویه و نه عمرو بن العاص و نه هیچ سیاستمدار دیگری - هر اندازه پیش بین و دور اندیش می بود - نمی توانست حدس بزند این جریان کوچک مبدا تکوین یک مسلک و یک طرز تفکر بالخصوص در مسائل دینی اسلامی و تشکیل یک فرقه خطرناک بر اساس آن خواهد شد که حتی برای خود معاویه و خلفای مانند او بعدها مزاحمتهای سخت ایجاد خواهد کرد.

چنین مسلک و روش و طرز تفکری به وجود آمد و چنان فرقه ای تشکیل شد:

یاغیان لشکر علی که به نام «خوارج» نامیده شدند در آن روز تاریخی در منتهای استبداد و خودسری جلو ادامه جنگ را گرفتند و به قرار حکمیت تسلیم شدند. قرار شد دو طرف از جانب خود نماینده معین کنند و نمایندگان بنشینند و بر مبنای قرآن حکمیت کنند. از طرف معاویه عمرو بن العاص معین شد. علی خواست عبد الله بن عباس را که حریف عمرو بن العاص بود معین کند. در اینجا نیز خوارج دخالت کردند و به بهانه اینکه داور باید بی طرف باشد و عبد الله بن عباس طرفدار و خویشاوند علی است، مانع شدند و خودشان مرد نالایقی را نامزد کردند.

حکمیت بدون آنکه توافق واقعی صورت گرفته باشد، با خدعه دیگری که عمرو بن العاص به کار برد بی نتیجه خاتمه یافت.

جریان حکمیت آن قدر شکل مسخره به خود گرفت و جنبه جدی خود را از دست داد که کوچکترین اثر اجتماعی بر آن، حتی برای معاویه و عمرو بن العاص، مترتب نشد. سود کلی که معاویه و عمرو از این جریان بردند همان بود که مبارزه را متوقف کردند و در میان یاران علی اختلاف انداختند و ضمنا فرصت کافی برای تجدید قوا و فعالیتهای دیگر برایشان پیدا شد.

از آن طرف همینکه بر خوارج روشن شد که تمام مقدمات گذشته، قرآن بر نیزه کردن و پیشنهاد حکمیت، همه نیرنگ و خدعه بوده است، فهمیدند اشتباه کرده اند اما اشتباه خود را به این صورت تقریر کردند که اساسا بشر حق حکومت و حکمیت ندارد، حکومت حق خداست و داور کتاب خدا.

آنها می خواستند اشتباه گذشته خود را جبران کنند، اما از راهی رفتند که دچار اشتباهی بسیار خطرناکتر شدند.

اشتباه اول آنها صرفا یک اشتباه نظامی و سیاسی بود. اشتباه نظامی هر اندازه بزرگ باشد مربوط است به زمان و مکان محدود و قابل جبران است. اما اشتباه دوم آنها یک اشتباه فکری و ابداع یک فلسفه غلط در مسائل اجتماعی اسلام بود که اساس اسلام را تهدید می کرد و قابل جبران نبود.

خوارج شعاری بر اساس این طرز تفکر به وجود آوردند و آن اینکه: «لا حکم الا لله» یعنی جز خدا کسی حق ندارد در میان مردم حکم کند.

علی علیه السلام می فرمود: «این سخن درستی است که برای مقصود نادرستی به کار می رود. حکم یعنی قانون. قانونگذاری البته حق خداست، و حق کسی است که خدا به او اجازه داده است. اما مقصود خوارج از این جمله این است که حکومت مخصوص خداست، در صورتی که جامعه بشری به هر حال نیازمند به مدیر و گرداننده و اجرا کننده قانون است.»

خوارج بعدها ناچار شدند تا حدودی معتقدات خود را تعدیل کنند.

خوارج از این نظر که حکمیت غیر خدا گناه بوده است و آنها مرتکب گناه شده اند توبه کردند. و چون علی علیه السلام هم در نهایت امر تسلیم حکمیت شده بود از او تقاضا کردند که تو هم توبه کن. علی فرمود متارکه جنگ و ارجاع به حکمیت اشتباه  بود، مسؤول اشتباه هم که شما بودید نه من. اما اینکه حکمیت مطلقا اشتباه است و جایز نیست مورد قبول من نیست.

خوارج دنباله فکر و عقیده خود را گرفتند و علی علیه السلام را به عنوان اینکه حکمیت را جایز می داند تکفیر کردند. کم کم برای عقیده مذهبی خود شاخ و برگهایی درست کردند و به صورت یک فرقه مذهبی - که با سایر مسلمین در بسیاری از مسائل اختلاف نظر داشتند - در آمدند. صفت بارز مسلک آنها خشونت و قشری بودن بود. در باب امر به معروف گفتند هیچ شرط و قیدی ندارد و باید بی محابا و بی باکانه مبارزه کرد.

تا وقتی که خوارج تنها به اظهار عقیده قناعت کرده بودند علی علیه السلام متعرض آنها نشد، حتی به تکفیر خود از طرف آنها اهمیت نداد، و حقوق آنها را از بیت المال قطع نکرد و با منتهای جوانمردی به آنها آزادی در اظهار عقیده و بحث و گفتگو داد، اما از آن وقت که به عنوان امر به معروف و نهی از منکر رسما شورش کردند دستور سرکوبی آنها را داد.

در نهروان میان آنها و علی علیه السلام جنگ شد و علی شکست سختی به آنها داد.

مبارزه با خوارج از آن نظر که مردمی معتقد و مؤمن بودند بسیار کار مشکلی بود. آنها مردمی بودند که به اعتراف دوست و دشمن دروغ نمی گفتند، صراحت لهجه عجیبی داشتند، عبادت می کردند، آثار سجده در پیشانی بسیاری از آنها نمایان بود، بسیار قرآن تلاوت می کردند، شب زنده دار بودند، اما بسیار جاهل و سبک مغز بودند، اسلام را به صورت بسیار خشک و جامد و بی روح می شناختند و معرفی می کردند.

کمتر کسی می توانست خود را برای جنگ و ریختن خون چنین مردمی آماده کند. اگر شخصیت بارز و فوق العاده علی نبود، سربازان به جنگ اینها نمی رفتند. علی علیه السلام مبارزه با خوارج را یکی از افتخارات بزرگ منحصر به فرد خود می داند، می گوید: «این من بودم که چشم فتنه را از کاسه سر در آوردم، غیر از من احدی جرئت چنین کاری نداشت.» راستی همین طور بود، تنها علی بود که به ظاهر آراسته و جنبه قدس مآبی آنها اهمیت نمی داد و آنها را، با همه جنبه های زاهد منشی و عابد مآبی، خطرناکترین دشمن دین می دانست. علی می دانست که اگر این فلسفه و این طرز تفکر - که طبعا در میان عوام الناس طرفداران زیاد پیدا می کند - در عالم اسلام ریشه بگیرد، دنیای اسلام دچار چنان جمود و قشریگری خواهد شد که این درخت را از ریشه خشک خواهد کرد. مبارزه با خوارج از نظر علی علیه السلام مبارزه با یک عده چند هزار نفری نبود، مبارزه با جمود فکری و استنباطهای جاهلانه و یک فلسفه غلط در زمینه مسائل اجتماعی اسلام بود. چه کسی غیر از علی قادر بود در چنین جبهه ای وارد مبارزه شود؟

جنگ نهروان ضربت سختی بر خوارج وارد کرد که دیگر نتوانستند آن طور که انتظار می رفت جایی برای خود در عالم اسلام باز کنند. مبارزه علی با آنها بهترین سندی بود برای خلفای بعدی که جهاد با اینها را مشروع و لازم جلوه دهند. اما باقیمانده خوارج دست از فعالیت برنداشتند:

سه نفر از اینان، در مکه، دور هم جمع شدند و به خیال خود به بررسی اوضاع عالم اسلام پرداختند، چنین نتیجه گرفتند که تمام بدبختیها و بیچارگیهای عالم اسلام زیر سر سه نفر است: علی، معاویه و عمرو بن العاص.

علی همان کسی بود که اینها ابتدا سرباز او بودند. معاویه و عمرو بن العاص هم همانهایی بودند که حیله سیاسی و خدعه نظامیشان موجب تشکیل چنین فرقه خطرناک و بیباکی شده بود.

این سه نفر - که یکی عبد الرحمن بن ملجم بود و دیگری برک بن عبد الله نام داشت و سومی عمرو بن بکر تمیمی - در کعبه با هم پیمان بستند و هم قسم شدند که آن سه نفر را که در راس مسلمین قرار دارند در یک شب یعنی در شب نوزدهم رمضان (یا هفدهم رمضان) بکشند. عبد الرحمن نامزد قتل علی و برک مامور قتل معاویه و عمرو بن بکر متعهد کشتن عمرو بن العاص شد. با این پیمان و تصمیم از یکدیگر جدا شدند و هر کدام به طرف حوزه اموریت خود حرکت کردند. عبد الرحمن به طرف کوفه، مقر خلافت علی راه افتاد. برک به طرف شام، مرکز حکومت معاویه رفت و عمرو بن بکر به جانب مصر، محل فرماندهی عمرو بن العاص روان شد.

دو نفر از اینها، یعنی برک بن عبد الله و عمرو بن بکر، کار مهمی از پیش نبردند، زیرا برک که مامور کشتن معاویه بود تنها توانست در آن شب معهود ضربتی از پشت سر بر سرین معاویه وارد کند که آن ضربت با معالجه پزشک بهبود یافت. عمرو بن بکر نیز که قرار بود عمرو بن العاص را به قتل برساند، شخصا عمرو بن العاص را نمی شناخت. اتفاقا در آن شب عمرو بیمار بود و به مسجد نیامد، شخص دیگری را به نام «خارجة بن حذافه» از طرف خود نایب فرستاد. عمرو بن بکر به خیال اینکه عمرو عاص همین است او را زد و کشت. بعد معلوم شد که کس دیگری را کشته است. تنها کسی که منظور خود را عملی کرد عبد الرحمن بن ملجم مرادی بود.

عبد الرحمن وارد کوفه شد. عقیده و نیت خود را به احدی اظهار نکرد. مکرر در تصمیم و رای خود دچار تزلزل و تردید گردید و مکرر از تصمیم خود منصرف شد، زیرا شخصیت علی طوری نبود که طرف، هر اندازه شقی و قسی باشد، به آسانی بتواند خود را برای کشتن او حاضر کند. اما تصادفات که در شام و مصر به نجات معاویه و عمرو بن العاص کمک کرد در عراق طور دیگر پیش آمد و یک تصادف سبب شد که عبد الرحمن را در تصمیم خود جدی کند. اگر این تصادف پیش نمی آمد عبد الرحمن از تصمیم خطرناک خویش بکلی منصرف شده بود، پای عشق یک زن به میان آمد.

یکی از روزها عبد الرحمن به ملاقات یکی از هم مسلکان خود از خوارج رفت. در آنجا با قطام - که دختر یکی از خوارج بود و پدرش در نهروان کشته شده بود - آشنا شد. قطام بسیار زیبا و دلربا بود. عبد الرحمن در نظر اول شیفته او شد و با دیدن قطام پیمان مکه را از یاد برد. تصمیم گرفت بقیه عمر را با قطام به خوشی به سر برد و افکار خود را بکلی فراموش کند. عبد الرحمن از قطام تقاضای ازدواج کرد. قطام تقاضای او را پذیرفت، اما وقتی که قرار شد کابین خود را تعیین کند ضمن قلمهایی که شمرد چیزی را نام برد که دود از کله عبد الرحمن برخاست، قطام گفت: «کابین من عبارت است از سه هزار درهم و یک غلام و یک کنیز و خون علی بن ابی طالب! ! !» (3)

عبد الرحمن گفت: «پول و غلام و کنیز هر چه بخواهی حاضر می کنم، اما کشتن علی کار آسانی نیست. مگر ما نمی خواهیم با هم زندگی کنیم؟ چگونه بر علی دست یابم و او را بکشم و بعد هم خودم جان به سلامت بیرون ببرم؟!» قطام گفت: «مهر من همین است که گفتم. علی را در میدان جنگ نمی توان کشت، اما در حال عبادت می توان غافلگیر کرد. اگر جان به لامت بردی یک عمر با هم به خوشی و کامرانی به سر خواهیم برد، و اگر کشته شدی اجر و پاداشی که نزد خدا داری بهتر و بالاتر است. بعلاوه من می توانم افراد دیگری را با تو همدست کنم که تنها نباشی.»

عبد الرحمن که سخت در دام عشق قطام گرفتار بود و این عشق سرکش دوباره او را به همان مسیر سوق می داد که کینه توزیها و انتقام جوییهای قبلی او را به آنجا کشیده بود، برای اولین بار راز خود را آشکار کرد، به او گفت: «حقیقت این است که من از این شهر فراری بودم و اکنون نیامده ام مگر برای کشتن علی بن ابی طالب.» قطام از این سخن بسیار خوشحال شد. مرد دیگری به نام «وردان» را دید و او را برای همراهی عبد الرحمن آماده کرد. خود عبد الرحمن نیز روزی به یکی از دوستان و همفکران مورد اعتماد خود به نام «شبیب بن بجرة» برخورد و به او گفت:

«آیا حاضری در کاری شرکت کنی که هم شرف دنیاست و هم شرف آخرت؟»

- چه کاری؟

- کشتن علی بن ابی طالب.

- خدا مرگت بدهد، چه می گویی؟ کشتن علی؟ مردی که اینهمه سابقه در اسلام دارد؟

- بلی! مگر نه این است که او به واسطه تسلیم به حکمیت کافر شد؟ سوابق اسلامی اش هر چه باشد، باشد. بعلاوه او در نهروان برادران نمازگزار و عابد و زاهد ما را کشت و ما شرعا می توانیم به عنوان قصاص او را به قتل برسانیم.

- چگونه می توان بر علی دست یافت؟

- آسان است، در مسجد کمین می کنیم، همینکه برای نماز صبح آمد با شمشیرهایی که زیر لباس داریم حمله می کنیم و کارش را می سازیم.

عبد الرحمن آنقدر گفت تا شبیب را با خود همدست کرد، آنگاه شبیب را با خود به مسجد کوفه نزد قطام برد و او را به قطام معرفی کرد. قطام در آن وقت در مسجد کوفه چادر زده معتکف شده بود. قطام گفت: «بسیار خوب، وردان هم با شما همراه است، هر شبی که تصمیم گرفتید اول بیایید نزد من.» عبد الرحمن تا شب جمعه نوزدهم (یا هفدهم) رمضان که با هم پیمانهای خود در مکه قرار گذاشته بود صبر کرد. در آن شب به همراه شبیب نزد قطام رفت و قطام با دست خود پارچه ای از حریر روی سینه آنها بست. وردان هم حاضر شد و سه نفری نزدیک آن در که معمولا علی از آن در وارد مسجد می شد نشستند و مانند دیگران در آن شب - که شب احیاء و عبادت بود - به عبادت و نماز مشغول شدند.

این سه نفر که طوفانی در دل داشتند، برای اینکه امر را بر دیگران مشتبه کنند، آنقدر قیام و قعود و رکوع و سجود کردند و کمترین آثار خستگی از خود نشان ندادند که باعث تعجب بینندگان شده بود.

از آن طرف علی علیه السلام در این ماه رمضان برای خود برنامه مخصوصی تنظیم کرده بود: هر شب غذای افطار را در خانه یکی از پسران یا دخترانش می خورد. هیچ شب غذایش از سه لقمه تجاوز نمی کرد. فرزندانش اصرار می کردند بیشتر غذا بخورد، می گفت: «دوست دارم هنگامی که به ملاقات خدا می روم شکمم گرسنه باشد.» مکرر می گفت: «طبق علائمی که پیغمبر به من خبر داده است، نزدیک است که ریش سپیدم با خون سرم رنگین گردد

در آن شب علی مهمان دخترش ام کلثوم بود. بیش از هر شب دیگر آثار هیجان و انتظار در او هویدا بود. همین که دیگران به بستر رفتند او به مصلای خود رفت و مشغول عبادت شد.

نزدیکی های طلوع صبح، فرزندش حسن نزد پدر آمد. علی علیه السلام به فرزند عزیزش گفت: «فرزندم! من امشب هیچ نخوابیدم و اهل خانه را نیز بیدار کردم، زیرا امشب شب جمعه است و مصادف است با شب بدر (یا شب قدر) ، اما یک مرتبه در حالی که نشسته بودم مختصر خوابی به چشمم آمد، پیغمبر در عالم رؤیا بر من ظاهر شد، گفتم: «یا رسول الله از دست امت تو بسیار رنج کشیدم.» پیغمبر فرمود: «درباره آنها نفرین کن.» نفرین کردم. نفرین من این بود: «خدایا مرا از میان اینان زودتر ببر و با بهتر از اینها محشور کن. برای اینان کسی بفرست که شایسته او هستند، کسی که از من برای آنها بدتر باشد

در همین وقت مؤذن مسجد آمد و اعلام کرد: وقت نزدیک شده است. علی به طرف مسجد حرکت کرد. در خانه علی چند مرغابی بود که متعلق به کودکان بود. مرغابیان در آن وقت صدا کردند. یکی از اهل خانه خواست آنها را خاموش کند، علی فرمود: «کارشان نداشته باش، آواز عزا می خوانند

از آن سو عبد الرحمن و رفقایش با بی صبری ورود علی را انتظار می کشیدند. از  راز آنها جز قطام و اشعث بن قیس - که مردی پست فطرت بود و روش عدالت علی را نمی پسندید و با معاویه سر و سری داشت - کسی دیگر آگاه نبود. یک حادثه کوچک نزدیک بود نقشه را فاش کند، اما یک تصادف جلو آن را گرفت، اشعث خود را به عبد الرحمن رساند و گفت: «چیزی نمانده هوا روشن شود. اگر هوا روشن شود رسوا خواهی شد، در منظور خود تعجیل کن.» حجر بن عدی، از یاران مخلص و صمیمی علی، ملتفت خطاب رمزی اشعث به عبد الرحمن شد، حدس زد نقشه شومی در کار است. حجر تازه از سفر مراجعت کرده بود، اسبش جلو در مسجد بود، ظاهرا از ماموریتی بازگشته بود و می خواست گزارشی تقدیم امیر المؤمنین علی علیه السلام بکند.

حجر پس از شنیدن آن جمله از اشعث، ناسزایی به او گفت و به عجله از مسجد بیرون آمد که خود را به علی برساند و جلو خطر را بگیرد، اما در همان وقت که حجر به طرف منزل علی رفت، علی از راه دیگر به مسجد آمده بود.

با اینکه مکرر از طرف فرزندان علی و یارانش تقاضا شده بود که اجازه دهد تا برایش گارد محافظ تشکیل دهند، اما امام اجازه نداده بود. او تنها می آمد و تنها می رفت. در همان شب نیز این تقاضا تجدید شد، باز هم مورد قبول واقع نشد.

علی وارد مسجد شد و فریاد کرد: «ایها الناس! نماز، نماز!» در همین وقت دو برق شمشیر که به فاصله کمی در تاریکی درخشید و فریاد «الحکم لله یا علی لا لک» همه را تکان داد. شمشیر اول را شبیب زد، اما به دیوار خورد و کارگر نشد. شمشیر دوم را عبد الرحمن فرود آورد و به فرق سر علی وارد شد. از آن طرف حجر با شتاب به طرف مسجد برگشت، اما وقتی رسید که فریاد مردم بلند بود:

«امیر المؤمنین شهید شد، امیر المؤمنین شهید شد.»

سخنی که از علی پس از ضربت خوردن بلا فاصله شنیده شد یکی این بود که گفت: «قسم به پروردگار کعبه رستگار شدم. دیگر اینکه گفت: «این مرد در نرود.»

عبد الرحمن و شبیب و وردان هر سه فرار کردند. وردان چون جلو نیامده بود شناخته نشد. شبیب همچنان که فرار می کرد به دست یکی از اصحاب علی گرفتار شد.

او شمشیر شبیب را گرفت و روی سینه اش نشست که او را بکشد. ولی چون دسته دسته مردم می رسیدند، ترسید نشناخته او را به جای شبیب بکشند، از این جهت از روی سینه اش برخاست و شبیب فرار کرد و به خانه خود رفت. در خانه، پسر عمویش رسید و چون فهمید شبیب در قتل علی شرکت داشته، فورا رفت و شمشیر خود را برداشت و آمد به خانه شبیب و او را کشت.

عبد الرحمن را مردم گرفتند و دست بسته به طرف مسجد آوردند. آنچنان غیظ و خشمی در مردم پدید آمده بود که می خواستند هر لحظه با دندانهای خود گوشتهای بدن او را قطعه قطعه کنند.

علی فرمود: «عبد الرحمن را پیش من بیاورید!» وقتی او را آوردند به او فرمود:

« آیا من به تو نیکی ها نکردم؟»

- چرا.

- پس چرا این کار را کردی؟

- به هر حال، این شمشیر را چهل صباح مرتب با زهر آب دادم و از خدا خواستم بدترین خلق خدا با این شمشیر کشته شود.

- این دعای تو مستجاب است، زیرا عن قریب خودت با همین شمشیر کشته خواهی شد.

آنگاه علی به خویشاوندان و نزدیکانش که دور بسترش بودند رو کرد و فرمود:

«فرزندان عبد المطلب! مبادا در میان مردم بیفتید و قتل مرا بهانه قرار دهید و افرادی را به عنوان شریک جرم یا عنوان دیگر متهم سازید و خونریزی کنید!» به فرزندش حسن فرمود:

«فرزندم! من اگر زنده ماندم، خودم می دانم با این مرد چه کنم. و اگر مردم، شما بیش از یک ضربت به او نزنید، زیرا او فقط یک ضربت به من زده است. مبادا او را مثله کنید. گوش یا بینی یا زبان او را نبرید، زیرا پیغمبر فرمود: «از مثله بپرهیزید و لو درباره سگ گزنده» . با اسیرتان (یعنی ابن ملجم) مدارا کنید. مواظب غذا و آسایش او باشید!»

به دستور امام حسن، اثیر بن عمرو، طبیب و متخصص معروف را حاضر کردند. او معاینه ای به عمل آورد و گفت: «شمشیر مسموم بوده و به مغز آسیب رسیده، معالجه فایده ندارد...»



  • حسین توکلی

قصّاب با دقت و مهارت خاصّی گوشت ها را از استخوان جدا کرد و به کناری گذاشت. بوی زُهم گوشت و گرمای هوا، مگس ها را به درون مغازه کشانده بود. قصّاب هر از گاهی بی اختیار دستش را تکان می داد تا مگس های سمجی را که روی صورتش می نشستند، از خود براند. از صبح فروشش بد نبود، اما حالا کسی داخل مغازه نبود. چهارپایه ی چوبی کهنه را برداشت، بیرون مغازه گذاشت. هیکل بزرگش را که روی چهارپایه قرار داد، چهارپایه صدا داد و آرام گرفت.

به نظرش استشمام هوای تازه، آن هم بدون بوی زُهم گوشت لذّت بخش بود. نگاهش به کوچه بود که هرازگاهی کسی از آن رد می شد. پیرمرد عصا به دست با ریش سفید نامرتّب؛ زنی که صورتش را پوشانده بود و دست پسرکی را گرفته بود و تندتند راه می رفت. پسرک گریه کنان می دوید. بین راه زمین خورد. زن دستش را کشید و بلندش کرد و هر دو داخل خانه ای شدند. او از صبح مشتری های متفاوتی داشت. مثل همین مردمی که حالا از کوچه عبور می کردند. فکر کرد کدام یک ممکن است مقصدشان مغازه ی قصّابی او باشد.

از صبح هم نسیه داده بود، هم به فقیری کمک کرده بود و هم ارزان تر فروخته بود؛ امّا مشتری های ثروت مندی هم داشت. ترجیح داد مشتری بعدی اش خرید خوبی بکند و پولش را نقد بپردازد. پارچه ی کهنه ای را که روی دوشش بود، برداشت و عرق پیشانی اش را گرفت. سر برگرداند و نگاهی به داخل مغازه کرد. صدای وزوز چند مگس مغازه را پُر کرده بود. توی این هوای گرم ممکن بود گوشت ها فاسد شوند. فکر کرد هرطور شده آن ها را باید بفروشد تا فاسد نشوند.

صدای حلوافروش توجّهش را جلب کرد. حلوافروش فریاد می زد تا برای حلواهایش مشتری جلب کند. قصّاب دست برد پَر شالش و سکه هایش را بیرون آورد و شمرد. کافی نبود. حساب کرد:

«گلّه دار 5 سکه طلبکار است. 10 سکه هم برای گوسفندهای فردا، 2 سکه برای آرد و...»



بوی خوبی به مشامش خورد. حلوافروش نزدیک شده بود. قصّاب آب دهانش را قورت داد و دوباره به سکّه ها نگاه کرد. مردّد بود. می توانست نسیه بخرد. سرش را بلند کرد. سیاهی ته کوچه نمایان شد. چشم تیز کرد تا ببیند کیست. با خود گفت: «شاید مشتری من باشد.» مرد آهسته آهسته نزدیک می شد. قصّاب دست پاچه شد. بلند شد و ایستاد. دستی به لباس هایش کشید تا آن ها را مرتب کند. فکر کرد: «بهتر از این نمی شود. امیرالمؤمنین علی(ع) است، خلیفه ی مسلمانان.»

امام علی(ع) هنوز نزدیک نشده بودند که مرد قصّاب بلند سلام کرد. امام سر بلند کردند و پاسخ سلام او را دادند. قصّاب هیجان زده داخل مغازه را نشان داد و گفت: «ای امیر مؤمنان، گوشت های خیلی خوبی دارم. بفرمایید تا خدمت تان بدهم!»

امام نگاهی به داخل مغازه و بعد به قصّاب کردند و فرمودند: «اکنون پول ندارم.» قصّاب گفت: «من صبر می کنم. هر وقت خواستید پولش را بیاورید.» امام فرمودند:

- اگر من نمی توانستم به شکم خود بگویم، صبر کند، از تو می خواستم که صبر کنی؛ ولی حالا که می توانم، به شکم خود می گویم صبر کند.

و بعد خداحافظی کردند و به راه شان ادامه دادند. قصّاب با نگاهش امام را دنبال کرد. کسی تکانش داد. حلوافروش بود: «حلوا نمی خواهی؟» قصّاب نگاهی به حلواهای درون سینی کرد و دوباره به پیچ کوچه خیره شد. زیر لب گفت: «حلوا نمی خواهم.» سایه ی امام در انتهای پیچ پنهان می شد.

  • حسین توکلی

نگاهش از روی ترک دیوار، سُر خورد روی ردیف کم تعداد مورچه هایی که از گوشه ی دیوار می گذشتند و از دیوار بالا می آمدند و درون ترک دیوار پنهان می شدند. مسیرشان را دنبال کرد. رد نگاهش به تنور که رسید، ایستاد. بلند شد و به طرف تنور رفت. دَرَش را برداشت. جز کمی هیزم سوخته و خاکستر، چیزی در تنور نبود. حارث با تعجّب به مورچه ای نگاه کرد که ذره ای نان نیم سوخته ای را به دهان گرفته بود و با زحمت، خودش را از دیواره ی صاف تنور سرد و خاموش بالا می کشید. درِ تنور را گذاشت و با بی حالی به اتاق برگشت. همان دَم صدای گریه ی پسرش بلند شد. حارث برخاست و چراغ را روشن کرد. آسمانِ ابری، خانه را زودتر تاریک کرده بود. نور چراغ را دستکاری کرد و چراغ را به دیوار آویخت. سپس به سوی در حیاط رفت و دستگیره ی در را به طرف خودش کشید. درِ چوبی، پر سر و صدا، روی پاشنه اش چرخید و باز شد.

حارث، پایش را که به بیرون گذاشت، دلش گرفت. صفحه ی آسمان را ابر تیره ی بزرگی پوشانده بود و خورشید در پَس ابرهای تیره، هیچ تلاشی برای نورافشانی نمی کرد. زیرلب گفت: «خورشید هم نورش را از ما دریغ کرده است.»

در را پشت سرش بست و بی هدف در کوچه به راه افتاد. نمی دانست به کجا برود. بعد از آن که کارش را از دست داد، هرجا رفته بود نتوانسته بود کاری پیدا کند. چند روزی می شد که پول هایش و هرچه در خانه داشتند، تمام شده بود. هر روز به طریقی توانسته بود کمی غذا برای زن و بچه اش تهیه کند، ولی حالا دیگر راهی به ذهنش نمی رسید. آدم هایی را می شناخت که بدون هیچ منّتی به او کمک می کردند، ولی او آدمی نبود که از آبرویش مایه بگذارد و از کسی کمک بخواهد. نمی خواست کسی بداند که محتاج شده است. در همین فکرها، نگاهش به نابینایی افتاد که کمی جلوتر روی زمین نشسته بود و دستش را به سمت مردم گرفته بود. لباس مرد، کهنه و چند جایش پاره شده بود. چند سکّه روی زمین در کنار مرد فقیر به چشم می خورد. حارث با دیدن او به وحشت افتاد. یک لحظه ایستاد و سرتاپای خودش را ورانداز کرد. خودش را به جای مرد نابینا، در حال گدایی تصوّر کرد. حس کرد چه قدر خوار و حقیر شده است. بغض گلویش را فشرد. ناخودآگاه چشمش پر از اشک شد. نگاهی به آسمان تیره کرد و گفت: «خدایا، کمکم کن!» بغضش را فرو داد و دوباره حرکت کرد. نمی دانست به کجا برود...

شب شده بود و حارث همچنان پاهای خسته اش را روی خاک های خشک زمین می کشید و جلو می رفت. چشم هایش کم کم داشتند به تاریکی عادت می کردند. با شنیدن صدای چند مرد که با هم حرف می زدند، به خود آمد. سرش را که بلند کرد، کمی جلوتر، چند نفر از خانه ای خارج شدند و درحالی که بلندبلند صحبت می کردند، از کنارش رد شدند. در تاریکیِ شب چهره ی مردها را خوب نمی دید، اما صدای شان آشنا بود. بدون این که توجّهی به آن ها بکند، چند قدم به سمت خانه ای که از آن خارج شده بود، رفت. حالا دیگر چشمش به تاریکی عادت کرده بود. آن خانه را شناخت. خانه ی امام علی(ع) بود. چند لحظه جلو در ایستاد و به شیارهای کوتاه و بلند روی در خیره شد. فکر کرد:

- بهتر از او کسی را نمی شناسم. حتماً کمکم می کند؛ امّا... شاید هم نتواند کمکی به من بکند.

با این فکر چند قدم عقب عقب رفت و به دیوار روبه روی خانه تکیه زد. به یاد خانه ی خودش افتاد و بچه اش که گرسنه بود. کلافه شده بود. لگدی به سنگ جلو پایش زد، سنگ پرتاب شد. صدای جیغ گربه ای آمد. فکر دیگری به ذهنش نرسید. با خودش گفت: «می روم داخل خانه، اگر شد می گویم.» به سمت خانه رفت و در زد.

صدایی از پشت در آمد و بعد نور ضعیفی که به بیرون تابید و حارث داخل خانه شد.

حارث روی گلیم کوچکی، کنار دیوار نشست و به دیوار تکیه کرد. امام علی(ع) چراغ را از گوشه ی دیوار برداشت و در کنار حارث روی زمین گذاشت. حارث توانست در نور چراغ، چهره ی امام را بهتر ببیند که به او نگاه می کردند. امام علی(ع) حالش را پرسیدند و بعد حارث مدتی با امام حرف زد و بعد یک لحظه فکر کرد که برای چه کاری آمده بود...

غم به چهره اش دوید. نگاهش را از امام دزدید و به شعله های آبی رنگ چراغ خیره شد و سکوت کرد. پس از لحظه ای نگاهش را به امام دوخت و آرام گفت: «خواهشی دارم!»

امام علی(ع) پرسیدند: «من را برای بیان خواهشت شایسته می دانی؟» حارث گفت: «شایسته تر از شما کسی را نمی شناسم.» امام علی(ع) چراغ را جلو کشید و آن را خاموش کرد. حارث در نور ضعیفی که از اتاق مجاور می آمد، به زحمت چهره ی امام را می دید. خوش حال شد. حتماً امام هم چهره ی او را به خوبی نمی دید و او راحت تر می توانست حرفش را بزند. امام علی(ع) برخاستند و نزدیک حارث نشستند. حارث می توانست صدای نفس های امام را بشنود. احساس کرد دستی روی زانوهایش قرار دارد. امام علی(ع) فرمود: «می دانی چرا چراغ را خاموش کردم؟»

حارث نگاه پرسش گرش را به چهره ی ناپیدای امام دوخت:

- تا بدون ملاحظه و شرمندگی هرچه در دل داری بگویی و من خواری احتیاج را در چهره ی تو نبینم. حالا هر نیازی داری، بگو. من از رسول خدا(ص) شنیدم که فرمود: «حوائج مردم در دل دیگری یک امانت الهی است.»

حارث نفس عمیقی کشید و به چهره ی مهربان امام نگاه کرد...

چند لحظه بعد حارث از خانه ی امام خارج شد. نسیم ملایمی از کوچه پس کوچه های شهر می گذشت و بوی نمِ خاک را به همه جا می رساند. قطره ی آبی روی پیشانی اش افتاد. نگاهی به آسمان تیره کرد. باران کم کم شروع به باریدن کرد. چهره اش داشت بوسه باران می شد و او لبخند زد.



  • حسین توکلی

افسار کشید و ایستاد. نگاهی به صحرا کرد. صحرا پُر از مردانی بود که بعد از مدّت‌ها آموزش، آماده‌ی حرکت برای جنگ بودند. هر از گاهی صدای برخورد سلاح‌های جنگی که بر پشت شترها و اسب‌ها بسته شده بود، در صحرا پخش می‌شد.

مرد مسیحی جمعیّت را از سر گذراند. برای دیدن عبدا‌... همسایه‌اش و خداحافظی با او آمده بود. ضربه‌ی آرامی به پهلوی اسب زد. اسب راه افتاد. آرام‌آرام از میان جمعیت گذشت. خیلی‌ها را می‌شناخت. آن‌ها را در کوچه و بازار و یا در کنار مسجد کوفه دیده بود. تقریباً همه‌ی آن‌ها مسلمان بودند.

به انتهای جمعیت رسید. برق آفتاب چشمش را زد. بی‌اختیار سرش را کمی برگرداند و بعد به چیزی که نور آفتاب را انعکاس داده بود، نگاه کرد. زرهی بود که بر پشت شتری بسته شده بود. مرد ناخودآگاه زره را خوب ورانداز کرد. طرح‌های روی زره، اندازه، رنگ و‌... نگاهی به شتر انداخت. مردی که افسار شتر را درست گرفته بود، علی‌بن‌ابیطالب، حاکم عراق و فرمانده‌ی لشکر بود.

با این‌که مرد، مسیحی بود حاکم را دوست داشت. به نظرش از وقتی مردم با او بیعت کردند، همه‌چیز به شکل خوبی عوض شده بود. فکر کرد: «به خاطر همین است که عده‌ای با او مخالف هستند.» در دلش برای او آرزوی پیروزی کرد.

در فکر بود که یک نفر نامش را صدا زد. عبدا‌... به طرفش می‌آمد. سر اسب را کج کرد و چند قدم جلو رفت. دستش را جلو برد و با او دست داد. چند سالی بود که هم‌دیگر را می‌شناختند. دو مرد مدتی با هم حرف زدند. سپاهیان آماده‌ی حرکت می‌شدند. عبدا‌... به نشانه‌ی خداحافظی دستی به پهلوی مرد زد و لبخند‌زنان به راه افتاد. مرد مسیحی برایش آرزوی موفقیت کرد. ایستاد و با چشم‌هایش او را بدرقه کرد.

سپاه به آرامی حرکت کرد. صدای عُرناله‌ی شترها با صدای پای اسب‌ها در صحرا پیچید و سپاه در میان گرد‌و‌خاک بیابان محو شد. مرد مسیحی چند قدم به سمت آن‌ها رفت. رنگ طلایی آفتاب، رفته‌رفته پر‌رنگ‌تر می‌شد و خورشید گرمایش را بر صحرا می‌پاشید. صحرا پُر بود از جای پای اسب‌ها و شترها. نگاهش را به زمین دوخت. شیئی روی زمین برق می‌زد. کنجکاو شد و سر اسب را به طرفش چرخاند. کمی جلوتر یک زره روی زمین افتاده بود. از اسب پایین آمد و آن را برداشت. خاکی که رویش نشسته بود، با دستش پاک کرد و خوب وراندازش کرد. آن را شناخت. زیر لب گفت: «زره‌ی خلیفه است. حتماً متوجه افتادنش نشده.» نگاهی به اطراف کرد. سپاه دور شده بود و کسی آن‌جا نبود. سوار اسب شد. زره را زیر لباسش پنهان کرد و به راه افتاد.

ظهر شده بود که وارد کوفه شد. شهر آرام و خلوت بود. مسیر خانه‌اش را در پیش گرفت. با خود گفت: «فردا این زره را در بازار می‌فروشم.»

چند ساعتی به ظهر مانده بود که مرد زره را برداشت و راهی بازار شد. برخلاف انتظارش، بازار خلوت و آرام بود. افراد کمی در بازار به‌چشم می‌خوردند. به یکی‌- دو مغازه سر زد. کسی زره را به قیمت خوبی نمی‌خرید. فکر کرد پیش آهنگر برود، ولی زود نظرش عوض شد. اگر این زره را خود آهنگر ساخته باشد، آن را می‌شناخت. فکر کرد صبر کند تا مردم از جنگ برگردند، آن وقت شهر شلوغ می‌شد؛ کسب و کار رونق می‌گرفت و حتماً زره را با قیمت بهتری می‌خریدند. با این فکر راهی خانه شد.

جنگ صفّین بیش از یک سال طول کشید. در این یک سال اتفاق‌های زیادی افتاده بود که در کوچه و بازار به گوش مرد مسیحی می‌رسید. سپاهیان خسته، در میان استقبال زنان و فرزندان‌شان وارد شهر می‌شدند. مرد چهره‌های آشنایی را می‌دید که نسبت به قبل پیرتر به نظر می‌رسیدند و حالا بعد از یک سال، فرزندان‌شان را در آغوش می‌کشیدند.

خلیفه در حالی که در فکر بود، از کنارش گذشت. مرد مسیحی با چشم‌هایش خلیفه را بدرقه کرد. به یاد زره افتاد. از ذهنش گذشت: «خلیفه حتماً دیگر زره را فراموش کرده است.» در میان جمعیت دوستش عبدا‌... را دید و به طرفش رفت‌...

چند روز بعد، مرد زره را برداشت و راهی بازار شد. نرسیده به بازار، سر و صدایی توجهش را جلب کرد. دو نفر با هم بحث می‌کردند. چند نفر اطراف آن‌ها را گرفته بودند. سر و صدا داشت بالا می‌گرفت که مردی از دور فریاد زد: «آرام باشید! امیرالمؤمنین می‌آیند.» صدای سلام چند نفر شنیده شد. مرد مسیحی کمی عقب‌تر ایستاد. دید که امام با آن‌ها صحبت می‌کند. دو مرد سرشان را به زیر انداخته بودند. بعد از چند لحظه با هم دست دادند و امام از جمع جدا شد. جمعیت کم‌کم متفرق می‌شد. مرد مسیحی قدم تند کرد و از کنار آن‌ها گذشت. نگاهی به آن دو کرد که به آرامی در حال صحبت با هم بودند. ناگهان صدایی توجهش را جلب کرد: «ای مرد، این زره من است که در دست توست!» سرش را برگرداند. علی(ع) حاکم کوفه بود. رنگش پرید و ضربان قلبش تند شد. چند لحظه خیره به امام نگاه کرد. سعی کرد بر خودش مسلط شود. چند نفر به او نگاه می‌کردند. آرام گفت: «نه، این زره خودم است.» صدایش کمی می‌لرزید. امام نگاهی به زره کردند و دوباره فرمودند: «این زره من است.» مرد زره را در بغل گرفت و فشار داد. چند قدم به عقب برداشت و گفت: «نه، مال خودم است. می‌توانیم پیش قاضی برویم.» امام به علامت رضایت، سری تکان داد و به راه افتاد. مرد از حرفی که زده بود، پشیمان شد. در دلش گفت: «خودش خلیفه است. معلوم است قاضی به نفع او حکم می‌دهد.» امّا جز رفتن چاره‌ای نبود. قاضی مشغول رسیدگی به دعوای دو نفر بود. امام علی(ع) و مسیحی منتظر شدند تا قضاوت قاضی تمام شود و بعد هر دو در مقابل قاضی نشستند. قاضی نگاهی به آن‌ها کرد و پرسید: «شاکی چه کسی است؟» امام در حالی که زره را نشان می‌داد فرمود: «این زره مال من است، نه آن را فروخته‌ام و نه به کسی بخشیده‌ام.» قاضی رو ‌به مرد کرد و گفت: «پاسخ تو چیست؟» مرد گفت: «او دروغ می‌گوید، این زره مال من است.» قاضی رو به امیر کرد و گفت: «شاهدی هم داری؟» امام(ع) لبخندی زدند و فرمودند: «نه، شاهدی ندارم.» قاضی گفت: «چون شاهدی بر ادعایت نداری، حق با مرد است و زره متعلق به خود اوست.»

مرد بلند شد و زره را برداشت و به طرف در رفت. با این‌که قاضی به نفع او حکم داده بود، خوش‌حال نبود. نفس عمیقی کشید. ایستاد و با تعجب به امام نگاه کرد. می‌دانست که زره متعلق به امام است. و او اگر می‌خواست می‌توانست آن را به زور بگیرد. برگشت. در مقابل امام ایستاد و گفت: «شما خلیفه هستید، ولی به نزد قاضی آمدید و قاضی به نفع من رأی داد. اگر چه می‌دانستید حق با من نیست طبق قانون پذیرفتید. این روش، روش پیامبران است. به خدا سوگند این زره شماست. هنگامی که راهی صفّین بودید، از پشت شتر شما افتاد و من آن را برداشتم. من به یکتایی خدا و پیامبری محمد(ص) گواهی می‌دهم‌...»

امام علی(ع) لبخند زدند. زره را به طرف مرد گرفتند و فرمودند: «حالا که مسلمان شدی، این زره برای تو‌...»


  • حسین توکلی

رعایت اصول اخلاقی و انسانی در برابر دشمنان موضوعی است که امام علی(ع)، به آن اهتمام ویژه داشت، به گونه ای که حتی در برابر دشمنان در حال نبرد نیز از اخلاق اسلامی روی نگردانده است. آن حضرت پیوسته به نیروهای تحت امرش نیز سفارش می کرد تا به اخلاق اسلامی پای بند باشند. این مسئله چه در رفتار و چه در عملکرد حضرتش فراوان قابل مشاهده است.

بخشی از فرمان امام علی(ع) به نیروهایش در برخورد با دشمنان در این روایت موجود است: «دستور آن حضرت به لشکرش، قبل از برخورد با هر دشمنی، چنین بود: تا دشمن با شما آغاز به جنگ نکرد، شما با ایشان نجنگید؛ زیرا شما بحمد اللَّه بر علیه دشمنتان دلیل و حجت دارید، و این هم که آنان آغازگر جنگ باشند، نه شما، دلیل دیگری بر ضرر آنها خواهد بود. اگر جنگیدید و دشمن را شکست دادید، فراری ها را نکشید و به زخمی ها آسیب نرسانید، عورتی را برهنه نسازید و کشته ای را مثله نکنید، اگر به قرارگاه دشمن وارد شدید پرده ای را مدرید، و جز به فرمان من به خانه ای وارد نشوید و چیزی از اموال ایشان را جز آنچه در میادین جنگ باشد برندارید، به هیچ زنی آزار و گزندی نرسانید، اگرچه به ناموس شما دشنام دهند و فرماندهان و نیکان شما را نیز مشمول دشنام خود سازند؛ زیرا چنین زنانی ضعیف، کم تحمل و کم خرد می باشند، و ما مأمور بودیم(در زمان رسول خدا) آن زمان که آنان زنان مشرکی بودند نیز از آزار رساندن به ایشان خودداری کنیم. در روزگار جاهلی هم اگر مردی زنی را با چماقی یا پاره آهنی می زد تا بر او دست یابد پس از وی(حتی) بازماندگان آن مرد به سبب چنان رفتار(ناهنجاری که از او سر زده بود) سرزنش می شدند.[1]

امام (ع) در این عبارات چند اصل مهم اخلاقی را به پیروانش سفارش می کند:

1- پیش قدم نشدن در جنگ و نبرد با دشمن

2- نکشتن زخمی ها و مجروحان لشکر شکست خورده

3- جلوگیری نکردن از دست رسی دشمن به آب

4- آسیب نرساندن به غیر نظامیان

5- متعرض نشدن به زنان

6- پرده دری نکردن نسبت به مردان

7- بدون اجازه صاحب خانه، وارد منزل کسی نشدن و چیزی از اموال آنها برنداشتن.

 

پی نوشت:

[1]نصر بن مزاحم، وقعة صفین، النص، محقق، مصحح، هارون، عبد السلام محمد، ص 203- 204، مکتبة آیة الله المرعشی النجفی قم، چاپ دوم، 1404 ق؛ ابن میثم، میثم بن علی، شرح نهج البلاغة، ترجمه، عطایی، محمدرضا، روحانی، حبیب، ج 7، ص 83- 87، بنیاد پژوهشهای اسلامی، مشهد، چاپ یکم، 1385ش.

 

 

  • حسین توکلی

سبک زندگی امیرمؤمنان امام علی(ع) همان سبک زندگی قرآنی و اسلامی است که باید شناخت و بر اساس آن زندگی کرد؛ زیرا آن حضرت(ع) در سایه تربیت پیامبر(ص) و قرآن بود و یکی از تبیین کنندگان و مفسران علمی و عملی قرآن بشمار می رود. نویسنده در این مطلب ضمن معرفی آن حضرت(ع) برخی ویژگی های سبک زندگی ایشان را نیز بر اساس روایات بیان کرده است.

کیستی امیرمؤمنان علی(ع)

بر اساس آیات قرآن امام علی(ع) نفس و جان پیامبر(ص) است.[1] او یکی از اولواالامرهایی است که اطاعت ایشان واجب است.[2] در آیات قرآن حضرت علی(ع) به عنوان عالم و دانای به تمام کتاب [3] ، از راسخون در علم [4] ، از اهل عصمت و طهارت [5] ، اهل الذکر [6] ، خویشان و ذوی القربایی که مودت آنان واجب است [7] ، از ابرار و مقربان (سوره انسان و روایات تفسیری)، و ده ها عنوان و دارنده فضایل بسیار دیگر معرفی شده است.

آن حضرت مجموع فضایل حتی اضداد بود. فهرست فضائلی را خداوند و پیامبر(ص) برای آن حضرت(ع) بیان می کنند که می توان گفت همه صفات و اسمای الهی را تجلی و ظهور می بخشید. پیامبر خدا(ص) در بیان برخی از فضایل ایشان فرموده است: هر که می خواهد به «آدم» و علم او و «نوح» و تقوای او و «ابراهیم» و بردباری او و «موسی» و هیبت او و «عیسی» و عبادت او بنگرد، به «علی بن ابی طالب» بنگرد.[8]

ایشان پرورده دامان رسول الله(ص) است؛ چنانکه خودش می فرماید: شما خود در پیوند با رسول خدا هم به دلیل خویشاوندی و هم به سبب موقعیت ویژه من، جایگاه مرا می شناسید. او مرا از روزگاری که نوزادی بودم در دامن خود می نشاند و بر سینه می چسبانید و از عطر دلپذیرش بهره مندم می ساخت، لقمه را می جوید و در دهانم می گذاشت و هرگز در گفتارم دروغی نشنید و در رفتارم لغزش و سبکسری ندید. [9]

علی(ع) محرم راز پیامبر(ص) بود و پیامبر اسرارش را با ایشان در میان می گذاشت. حضرت علی(ع) در این باره فرموده است: موقعیتی که من در محضر پیامبر خدا داشتم برای هیچ کس دیگر نبود. من هر روز سحر محضر ایشان می رفتم.[10]

بریده الأسلمی می گوید: هرگاه که با پیامبر(ص) به سفر می رفتیم، علی(ع) مسئول توشه و بار پیامبر بود، آنها را از خودش جدا نمی کرد و هنگامی که در جایی منزل می کردیم توشه و اثاث پیامبر را وارسی می نمود و اگر نیاز به ترمیم و اصلاح داشت اصلاح می کرد و اگر کفش و نعلین پیامبر نیاز به تعمیر و دوخت داشت آن را انجام می داد.[11]

این انس و ارتباط و پیوند حضرت علی(ع) با پیامبر(ص) موجب می شود تا در فرصت های مختلف، از علوم بی پایان رسول خدا بهره گیرد. پیامبر(ص) هم این جان خویش به تعبیر قرآن را عزیز و گرامی می داشت و به او عنایت ویژه داشت. این گونه است که گفتنی های بسیار و اسرار مهمی را با او در میان می گذاشت. البته این موقعیت برای هیچ کس دیگر فراهم نبود و همین فضیلت بود که حسد برخی بدخواهان را برمی انگیخت.

مجموعه ای که ایشان از پیامبر(ص) دریافت کرد او را به گنجینه وحی مبدل ساخت. ایشان در خلوت های خویش با پیامبر(ص) یا می پرسید یا پیامبر(ص) خود علومش را به وی انتقال می داد. امیرمؤمنان علی(ع) در این باره نیز فرموده است: هرگاه از پیامبر خدا سؤال می کردم، خواسته ام را پاسخ می داد و اگر من سکوت می کردم او خود پیشگام می شد و از دانش خود بهره مندم می ساخت.[12]

آن حضرت(ع) چنانکه قرآن می فرماید از راسخون در علوم قرآنی و اهل ذکر است که باید دین را از او یاد گرفت و متشابهات را فهمید؛ زیرا توان ارجاع متشابهات به محکمات را دارد و آشنای کامل به قرآن و معارف آن و قرآن ناطق است. حضرت علی(ع) خود می فرماید: به خدا سوگند آیه ای از قرآن کریم نازل نشده است مگر اینکه من می دانم در چه موضوعی و در کجا نازل شده است، زیرا پروردگارم به من دلی اندیشمند- ژرف اندیش- و زبانی پرسشگر عنایت کرده است.[13]

لزوم بهره گیری از سبک زندگی امام علی(ع)

با توجه به آیات و روایات پیش گفته و غیر آنها باید گفت که هر فردی اگر بخواهد سبک زندگی قرآنی اسلامی داشته باشد، باید زندگی را از امیرمؤمنان علی(ع) بیاموزد. از نظر پیامبر(ص) هر کسی که شیعه امام علی(ع) شد و پا در جای پای ایشان گذاشت رستگار خواهد شد و وارد بهشت می شود. بنابراین، لازم است تا هر مسلمانی سبک زندگی امام را بشناسد و براساس آن رفتار نماید.

ابن کهمس گوید: به حضرت صادق(ع) عرض کردم: عبدالله بن ابی یعفوربر شما درود فرستاد. حضرت فرمود: بر تو و بر او درود باد، وقتی پیش او رفتی سلام مرا به او برسان و بگو: جعفر بن محمد می گفت: نیک بنگر هر آن ویژگی که باعث شد تا علی(ع) به آن مقام بلند نزد پیامبر خدا برسد، خود را ملازم آن خصلت نما و یقین بدان هر مقامی که علی نزد پیامبر یافت تنها و تنها به خاطر راستگویی و امانتداری بود.[14]

در این روایت ضمن اینکه شناخت سبک زندگی اسلامی امام علی(ع) به عنوان یک واجب برای بهره گیری از آن مطرح شده، به برخی از ویژگی های اخلاقی تاکید خاص و ویژه ای مبذول شده است؛ زیرا این فضایل اخلاقی ریشه دیگر فضایل اخلاقی است و هر کسی به اینها متخلق شود بستری برای تخلق به فضایل دیگر فراهم می آورد. از نظر آموزه های قرآنی معیار ارزش انسانها و میزان مسلمانی بر اصول و فضایلی چون «صدق» و «امانت» است. در روایات بسیاری آمده است که به نماز و رکوع و سجود اشخاص نگاه نکنید، بلکه بنگرید که راستگویی و امانت داری او چگونه است؟ زیرا این امور است که شرافت و کرامت انسانی را نمایان می سازد و انسان دروغگو و خائن هرگز بهره ای از انسانیت نبرده چه رسد که بهره مند از مسلمانی باشد و در مسیر ایمان قرار گیرد.

برخی از ویژگی های سبک زندگی امیرمومنان(ع)

در اینجا به برخی از مهم ترین ویژگی های سبک زندگی اسلامی امیرمومنان(ع) اشاره می شود.

1- حلال خواری و خشنودی خدا و پیامبر:

 از مهمترین ویژگی هایی که یک انسان مومن را از غیر مومن متمایز می کند همین اموری است که حضرت صادق(ع) در این حدیث فرموده است: به خدا سوگند علی بن ابی طالب(ع) تا روزی که از این دنیا رفت مال حرامی نخورد و هیچگاه بر سر دو راهی - که هر دو راه مورد خشنودی خدا باشد- قرار نگرفت مگر اینکه پرزحمت ترین آنها را برگزید و هر حادثه مهمی که برای پیامبر خدا پیش می آمد - به دلیل اعتمادی که به علی داشت- از او کمک می گرفت. در میان این امت هیچ کس نتوانست همانند علی(ع) راه پیامبر را- بی کم و کاست- طی کند و با این همه تلاش و کوشش، همواره چون بیمناکان کار می کرد، چشمی به بهشت و چشم دیگر بر آتش داشت، از سویی امیدوار پاداش بهشت و از سوی دیگر هراسناک از کیفر آتش بود. (الارشاد، ص 255) ابن عباس نیز درباره طالب رضای حق بودن ایشان می گوید: علی(ع) در تمامی کارهای خود همواره در پی رضایت الهی بود و به همین جهت «مرتضی» نامیده شد.[15]

در مدینه آن حضرت(ع) برای محافظت از جان پیامبر(ص) در مسجد خود را آماده مقابله با توطئه ها می کرد، زیرا منافقانی درصدد ضربه زدن به آن حضرت(ص) بودند، از همین رو مراقبت و حفاظت از جان پیامبر لازم بود و امام به عنوان محافظ رسول خدا(ص) کنار ستون محرس در مسجد النبی می نشسته و مراقب اوضاع بود. آن ستون هم در مسجد النبی و کنار قبر حضرت رسول مشخص است و روی آن نوشته است: «اسطوانه الحرس»

 

2- پشتیبانی حق و سازش ناپذیری:

 از ویژگی های آن حضرت(ع)، نداشتن سازش با مخالفان حق و عدل و برخورداری از قاطعیت انقلابی در راه انجام وظیفه بود. خود آن حضرت(ع) می فرماید: به جان خودم سوگند، در نبرد با کسی که مخالفت حق کند و راه گمراهی پیش گیرد، نه مداهنه و سازش می کنم نه سستی [16] و در جایی دیگر می فرماید: در تمامی زندگی من، نقطه سیاهی نیست تا عیب جویان و اشاره کنندگان با چشم و ابرو اشاره کنند و سخنی گویند. خوارترین افراد نزد من عزیز است تا حق او را بستانم و نیرومند نزد من ناتوان است تا حق دیگران را از او بازگیرم. ما با تمام وجود به قضای الهی خشنود و در برابر فرمانش تسلیم هستیم. [17] آن حضرت(ع) به آنچه می گفت عمل می کرد و از همین رو، قاطعیت، در اجرای حق و عدالت و پشتیبانی از مظلوم در برابر ظالم از ویژگی های «حکومت علوی» بود. هرچند اجرای دقیق عدالت، به کام دنیا خواهان خوش نمی آمد و عده ای از او می رنجیدند، اما دلخوشی آن حضرت این بود که خدایش از او راضی است. آن حضرت(ع) می فرماید سخن گفتن از عدل و حق آسان ولی عمل بدان سخت و دشوار است.

 

3- رضایت خداوند اصل اساسی در سیاست علوی:

 امیرمؤمنان(ع) جز برای رضایت خداوند گامی برنداشت و بر آن بود تا با خداوند در حالت «راضیه مرضیه» با نفسی مطمئن ملاقات کند. [18] این گونه است که در دوره جاهلیت و اسلام هرگز از این اصل در هیچ یک از سیاست هایش عدول نکرد. آن حضرت(ع) درباره این راهبرد اساسی در سیاست عمومی خویش می فرماید: به خدا سوگند، من همواره در زمره پیشتازان این حرکت بودم تا روزی که جبهه دشمن تار و مار شد و جاهلیت از صحنه بیرون رفت، بی آنکه کمترین ضعف یا ترسی داشته باشم و امروز نیز در همان راستا قدم برمی دارم و تصمیم دارم باطل را بشکافم تا حق از پهلوی آن بیرون آید. مرا با قریش چه کار؟ که دیروز در موضع کفر بودند و با آنان جنگیدم و امروز نیز که گرفتار فتنه و انحراف شده اند به پیکارشان خواهم خاست. من همانگونه که دیروز با آنان برخورد کردم امروز نیز همانم. [19] همین سیاست است که دیگران را به دشمنان وی تبدیل کرد و اجازه ندادند تا به عنوان خلیفه خدا و پیامبر(ص) بر منصب ولایت الهی خود در ظاهر قرار گیرد و او را از ولایت ظاهری و خلافت دنیوی محروم کردند. در حقیقت تنها گناه امام(ع) از نظر دیگران همان سازش ناپذیری و سیاست راهبردی رضایت خدا است. همین رضایت جوئی خداوند و عدم تکیه و اعتماد به غیر خدا موجب می شود تا ایشان به جنگاوری بی باک تبدیل شود و در زمان تنزیل و تاویل از مشرکان و منافقان نهراسد. حضرت امیرالمؤمنین(ع) فرمود:. .. و از شگفتی های زمانه این است که - شامیان- به من پیام داده اند که خود را برای مقابله با سرنیزه ها آماده کنم و برای ضربه های شمشیر شکیبا باشم، مادران گریان به سگوشان بنشینند! تاکنون کسی مرا با دعوت به جنگ تهدید نکرده است و از زخم های نیزه و شمشیر هراسی نداشته ام، چرا که بر یقین به پروردگارم تکیه دادم و دینم را زنگار شبهه نیالوده است. [20]

 

4- عدالت خواهی و عدالت محوری:

 از دیگر سیاست های راهبردی امام علی(ع) در سبک زندگی ایشان عدالت خواهی و عدالت محوری است. همین عنصر نیر بسیاری را از وی و حکومتش دور می کند؛ زیرا اجرای عدالت در حق خود و خویشان بسیار سخت و دشوار است؛ این در حالی است که آموزه های اسلامی تاکید دارد که عدالت را حتی در حق دشمنان چنان اجرا کنید که به وی ظلمی روا نشود و به خاطر خویشان و دوستی با افراد از عدالت عدول نکنید. [21] سیاست های عدالتی امیرمومنان(ع) بر بی تقوایان سخت می آمد؛ زیرا از نظر قرآن عدالت نزدیک ترین حالت به تقوای الهی است. (همان) در روایت است آنگاه که حضرت امیر به دلیل رعایت مساوات در تقسیم بیت المال مورد عتاب قرار گرفت فرمود: آیا به من امر می کنید و اصرار می ورزید تا پیروزی را به بهای ستم بر کسانی که مسئولیت سرپرستی آنها بر دوشم نهاده شده است به دست آورم؟ به خدا سوگند که تا روزگار در گردش است و ستارگان آسمان در پی هم حرکت می کنند، چنین کار ناروایی نخواهم کرد. اگر این مال، ثروت شخصی من بود در تقسیم آن مساوات را رعایت می کردم، چه رسد به اینکه مال، مال الله است. [22] آن امام را تندیس عدالت می گویند؛ چنان که خود می فرماید: به خدا سوگند اگر اقلیم های هفت گانه زمین را با هر چه در زیر آسمان آنها است به من دهند تا خدا را در حد گرفتن پوست جوی از دهان موری نافرمانی کنم، نخواهم کرد. چرا که این دنیای شما در نزد من از برگ نیم جویده ای در دهان ملخی ناچیزتر است. علی را با نعمت های فناپذیر و لذت های گذرا و ناپایدار چه کار ! [23]

 

5- همدلی و همدردی با درماندگان:

 در شیوه حکومت، سیاست مردمی و جانبداری از مظلومان و محرومان از اصول کلی زمامداری امیرمؤمنان(ع) بود. ایشان با همدلی و همدردی با مردم بر آن بود تا حق و عدالت را اجرا کند؛ زیرا با چنین سیاستی است که می توان مردم را در جایگاه کرامت و شرافت خودشان قرار داد. آن حضرت(ع) مردم را دوست داشت، مردم هم او را دوست داشتند. پیامبر گرامی اسلام(ص) به این ویژگی امام علی(ع) به عنوان یک عطای الهی اشاره کرده و فرموده است: یا علی، خدای متعال تو را چنین قرار داده که بینوایان را دوست بداری و آنان را به عنوان پیروان خویش بپسندی و آنان هم تو را پیشوایی و امامت بپسندند. [24]

 

6- همدردی با مردم و یاوری محرومان:

 گرایش به مردم و روحیه مهرورزی به آنان، از ویژگی های رهبران الهی است. بر اساس آموزه های قرآنی مومن باید مهارت همدلی و همدردی را بیاموزد و نسبت به دیگران اجرا کند. این که خداوند یکی از ویژگی های اهل ایمان و نماز را کمک به محروم و سائل دانسته در همین چارچوب است. [25] کمک و انفاق و اطعام به دیگران و احسان به مردمان از اصولی است که در اسلام بسیار مورد تاکید است و رهبران الهی به عنوان الگوهای حسنه باید در این امور پیشگام باشند چنانکه بودند و هستند. مغیره الضبی - می گوید: علی(ع) به موالی - شهروندان غیر عرب و بردگان آزاد شده - تمایل بیشتری داشت و نسبت به آنان مهربانتر بود. در صورتی که - خلیفه دیگر به شدت از آنان دوری می گزید و پرهیز می کرد. [26] درباره همدردی آن حضرت(ع) با مردم می توان به این سخن آن حضرت استناد کرد که فرمود: هیهات که هوی و هوسم بر من چیره شود و شکم بارگی به گزینش طعام های لذیذ وادارم کند، در حالی که چه بسا در یمامه و یا حجاز کسانی باشند که امید دستیابی به قرص نانی نداشته و خاطره ای از سیری ندارند و هرگز مباد که من با شکم پر بخوابم در حالی که شاید پیرامون من شکم های به پشت چسبیده و جگرهای سوخته باشد. [27] بی خبری مسئولان حکومتی از وضع زندگی مردم جامعه، ناپسند است. در حکومت های غیرمردمی، حاکمان به راحتی و رفاه خود می اندیشند و همه وسایل آسایش را برای خود و بستگان خویش فراهم می کنند و به رنج و محرومیت و گرسنگی و نیاز طبقات محروم توجهی ندارند. حضرت علی(ع) این شیوه را از شأن حکومت دور می داند و به یاد گرسنگان جامعه در دور افتاده ترین مناطق است.

 

7- پیشتاز در عمل نیک و خیر:

قرآن از سرعت و سبقت گیری مومنان در کارهای نیک و خیر سخن به میان آورده و آنان را تشویق می کند.[28] اسوه های ایمان و عمل همواره در هر کار خیر و نیکی پیشگام بوده و هستند. حضرت امیرالمؤمنین(ع) درباره خود می فرماید: ای مردم! به خدا سوگند من هرگز شما را به هیچ طاعتی فرا نمی خوانم مگر آنکه خود بر شما - در عمل به آن - پیشی می جویم و از هیچ گناهی نهی نمی کنم - مگر آنکه پیش از شما، خود را از عمل به آن بازمی دارم. [29]

 

8- ارشاد و موعظه گری:

 خداوند در قرآن بر موعظه دیگران و اینکه انسان دیگری را به کارهای خیر و آخرت یادآور شود و از دلبستگی به دنیا باردارد تاکید دارد. انسان ها همواره نیازمند پند و موعظه و نصیحت هستند. به این معنا که گاه لازم است به شکل عام مسائل خیر و اخلاقی گوشزد شود یا به شکل خاص درباره رفتار شخصی به خودش تذکر داده شود. امام علی(ع) دلسوزانه به این امر اقدام می کرد. زاذان می گوید: حضرت امیرالمؤمنین(ع) به تنهایی در بازار می گشت و گمشده را راهنمایی و ناتوان را کمک می کرد و به هنگام عبور از پیش فروشندگان و کسبه، قرآن کریم را در برابر آنها می گشود و این آیه را برای آنها می خواند «خانه آخرت - سعادت ابدی - را برای کسانی قرار دادیم که قصد سرکشی و فساد در زمین ندارند و عاقبت - نیک - تنها از آن پرهیزکاران است. [30]  البته گاه لازم است به شکل امر به معروف و نهی از منکر به این فریضه عمل شود؛ زیرا اگر ترک این فریضه شود ممکن است ارزش ها با ضد ارزش ها جابه جا شده و به شکل یک فرهنگ درآید. از این رو، امام علی(ع) نسبت به اوضاع جامعه و رفتار کسبه و مردم بی تفاوت نبود، شخصا امر به معروف و نهی از منکر می کرد و با «تذکر لسانی» مردم را به یاد خدا و قیامت می انداخت، تا به وظیفه خویش عمل کنند.

 

9- سفره و خوراک:

 راوی می گوید از حضرت صادق(ع) شنیدم که فرمود: حضرت امیرالمومنین در نوع غذا شبیه ترین افراد به پیامبر خدا(ص) بود. او خود نان و سرکه و روغن زیتون می خورد و به مردم- مهمانان خود- نان و گوشت می داد. [31]

 

10- کار و تلاش:

 آن حضرت(ع) با توجه به موقعیت های زندگی کاری را انجام می داد که نیاز جامعه بدان بود و امکانش برایش فراهم بود. ایشان به حکم قرآنی به آبادانی زمین می پرداخت [32] و کارش را بیهوده نمی دانست؛ چنانکه قرآن می فرماید: ایحسب الانسان ان یترک سدی؛ آیا انسان گمان می کند که رها شده است؟ [33] در روایت است که امام علی(ع) هنگام شخم زدن زمین این آیه را می خواند. حضرت امام صادق(ع) درباره کار و تلاش آن حضرت(ع) فرموده است: گاهی امیرالمومنین به سوی صحرا می رفت و همراه خود باری از هسته خرما می برد، وقتی سوال می شد این چیست که به همراه داری؟ می فرمود: هر دانه از اینها یک نخل است ان شاءا... آنگاه می رفت و همه آنها را می کاشت و دانه ای از آنها را نمی خورد. [34] آن حضرت(ع) زندگی اش را از راه کار و تلاش تامین می کرد و خود را وابسته به بیت المال نمی کرد، بلکه چنان بود که دیگران نیز از کار و تلاش وی بهره مند می شدند. خود آن حضرت می فرمود: ای مردم کوفه اگر- مرا دیدید- با اندوخته ای بیشتر از وسایل شخصی زندگی و مرکب و غلام خود از نزد شما برگشتم، بدانید که خائن بوده ام- آن حضرت در مدت حکومت، از بیت المال مصرف نمی کرد- و هزینه زندگی او از زمین های کشاورزی که در ینبع داشت تامین می شد. [35]

 

11- ساده زیستی:

 آن حضرت(ع) با آن که درآمد خوبی از کار و تلاش خویش در زمین ها و نخلستان ها داشت، ولی همه آنها را در راه خدا انفاق می کرد و خود بهره ای نمی برد. در دوران عزلت از سیاست و در اوج قدرت یکسان زیست و تفاوتی در زندگی اش پدید نیامد و به سوی تجملات نرفت، با آن که وضع مسلمانان در آن دوره خوب بود و اقتصاد شکوفایی داشتند، ایشان به کمترین چیزها قناعت می کرد و بسیار ساده می زیست. حضرت خود در این باره فرموده است: به خدا سوگند تن پوش خود را چندان وصله کرده ام که از وصله کننده اش شرم دارم. روزی گوینده ای به من گفت: آیا زمان دور افکندن آن فرا نرسیده است؟ و من گفتم: دور شو، که هنگام بامداد، از مردم شب رو سپاسگزاری می شود (یعنی نتیجه این رنج من در آینده مورد تمجید قرار خواهد گرفت). امیرالمومنین(ع) پنج سال حکومت کرد و در طول این مدت آجری بر آجر و خشتی روی خشت ننهاد و زمینی را به خود اختصاص نداد و درهم سفید و دینار سرخی به ارث نگذاشت. [36]

 

12- عبادت و طریق بندگی:

 امام به حکم آیه 56 سوره ذاریات فلسفه آفرینش انسان را عبادت و عبودیت و بندگی دانسته و بر آن مسیر حرکت می کرد. حضرت صادق(ع) فرموده است: حضرت امیرالمومنین به هنگام وضو گرفتن اجازه نمی داد کسی برایش آب بریزد و می فرمود: دوست ندارم در نمازم به درگاه خدا کسی را شریک قرار دهم. [37] از نظر ایشان نماز، امانت الهی است که بندگان را به بندگی می رساند. برای همین بر آن اهتمام خاص داشت. در تفسیر قشیری آمده است: هرگاه وقت ادای نماز می رسید، رنگ چهره امیرالمومنین تغییر می یافت و بر خود می لرزید. وقتی به او می گفتند: این چه حالت است؟ می فرمود: هنگام ادای امانتی رسیده است که بر آسمان ها و زمین و کوه ها عرضه شد و آنها از حمل آن سرباز زدند و انسان این بار امانت را برداشت. [38] از همین رو، ایشان نمازخانه ای داشت که در آنجا به عبادت و بندگی می پرداخت. حضرت صادق(ع) فرمود: حضرت امیرالمومنین در خانه خود اتاقی را که نه کوچک بود و نه بزرگ، اختصاص به نماز خود داده و هر شب کودکی را برای خوابیدن به همراه خود می برد و در همان جا نمازهایش را می خواند.[39] در این حدیث دو نکته وجود دارد که هر دو از آداب و مستحبات اسلامی است:

 

12- اختصاص دادن جای معینی برای نماز و عبادت در خانه

پرهیز از تنها خوابیدن در یک خانه که مکروه است. اختصاص یک مکان برای نماز و عبادت، آنجا را قداست می بخشد و حضور قلب و تمرکز روحی بهتری برای نمازگزار فراهم می کند.

 

13- نقش نگین:

 نقش نگین انگشتری ایشان پیام های اساسی را به دیگران یادآور می شد. از این رو، توجه به این نقش ها به عنوان شعار زندگی هر مسلمانی اساسی و مهم است. عبد خیر می گوید: علی(ع) چهار انگشتر داشتند که به دست می کردند: یاقوتی برای نجابت و بزرگی- فرزانگی- و فیروزه برای پیروزی و حدید چینی برای نیرومندی و عقیق را نیز برای محافظت. نقش نگین یاقوت: «لااله الاالله المک الحق المبین» و نقش فیروزه: «الله الملک الحق» و نقش حدید: «العزه لله جمیعا» و در نگین عقیق سه سطر نقش بسته بود:«ماشاءالله، لاقوه الا بالله، استغفرالله»[40]

 

14- پیمان روزانه با فرشتگان:

 حضرت صادق(ع) فرموده است: حضرت امیر(ع) هر بامداد- خطاب به دو فرشته نویسنده اعمال می فرمود: مرحبا بر شما دو فرشته بزرگوار و یادداشت کننده اعمال- به خواست خدا امروز نیز- آنچه دوست دارید بر شما املا خواهم کرد و به دنبال این تعهد به ذکر: «سبحان الله و لااله الاالله» مشغول می شد تا خورشید طلوع می کرد و هنگام عصر نیز تا غروب آفتاب، به همان ذکرها می پرداخت.[41]

 

15- فرزند صالح، روشنایی چشم:

 از نظر امام علی(ع) فرزند صالح همان چشم روشنی بشر است. از نظر آن حضرت(ع) فرزندان صالح، دیندار و مفید برای جامعه، مایه روشنی چشم والدین و ذخیره صالح برای آنان است و پس از مرگ پدر و مادر هم، خوبی های آنان سبب یاد خیر و طلب رحمت مردم برای پدر و مادرش می شود. تربیت دینی اولاد، از مهم ترین وظایف والدین است و ادب، برترین میراث آنان است. حضرت در این باره فرموده است: به خدا سوگند هیچ گاه از پروردگار خود فرزندانی خوش سیما و نه فرزندانی سرو قامت نخواسته ام، بلکه فرزندانی مطیع خداوند و ترسان از او خواسته ام تا هرگاه به فرزندم نگریستم و او را در حال اطاعت خدا دیدم، چشمانم روشن شود.[42]

آنچه بیان شد تنها گوشه ای از جنبه های سبک زندگی امام علی(ع) بود و قطعا پرداختن به همه این جنبه ها نیاز به یک کتاب قطور خواهد داشت.

پی نوشت ها

[1].آل عمران، آیه61

[2].نساء، آیه59

[3].رعد، آیه 43 و روایات تفسیری

[4].آل عمران، آیه7 و روایات تفسیری

[5].احزاب، آیه 33 و روایات تفسیری

[6]. انبیاء، آیه 7 و روایات تفسیری

[7].شوری، آیه23

[8].ارشاد القلوب، ص217

[9].نهج البلاغه، ح192

[10].مسند احمد، ج1، ص77-85

[11].بحارالانوار، ج37، ص303

[12].المصنف، ج6، ص368، ح32061

[13].انساب الاشراف، ج2، ص98 ح27

[14].الکافی، ج 2، ص 104، ح 5

[15].المناقب، ج 3، ص 110

[16].نهج البلاغه، الخطب: 24

[17]. نهج البلاغه، الخطب: 37

[18].فجر، آیات 27 تا 30

[19].نهج البلاغه، خ 33

[20]. نهج البلاغه خ 22

[21].مائده، آیه 8؛ انعام، آیه 152

[22].نهج البلاغه، خ 124

[23]. نهج البلاغه، خ 222

[24].حلیه الاولیاء، ج 1، ص 71

[25].ذاریات، آیات 19 و 20؛ معارج، آیات 24 و 25

[26].الغارات: ص 341

[27]. نهج البلاغهًْ، نامه: 45

[26].بقره، آیه 148؛ مائده، آیه 48

[29].نهج البلاغه ، خ 173

[30].المناقب ج 2، ص 104

[31].الکافی، ج6، ص 328

[32].هود، آیه 61

[33]. قیامت، آیه 36

[34].الکافی، ج 5، ص 75

[35].الغارات، ص 44

[36]. المناقب ابن شهر آشوب، ج2، ص95

[37].علل الشرایع، ج1، ص 323

[38].المناقب، ج2، ص 124؛ الاحزاب، آیه 72

[39].المحاسن، ج2، ص 425 ح 2557

[40]. الخصال، ص 199

[41].حارالانوار، ج 84، ص 267 ح 38

[42].تفسیرالصافی، ج4، ص 27



  • حسین توکلی