صبح یک روز بهاری که تازه خورشید در آمده بود، مردم یکی یکی و دسته دسته به سمت میدان اصلی شهر می رفتند تا تماشاگر مسابقه تیراندازی سال باشند. آنها در بین راه با هم صحبت می کردند و هرکس از مسابقه امسال و قهرمان آن می گفتند.
در گوشه ای از میدان جایی درست کرده بودند که مردم بتوانند به راحتی مسابقه را تماشا کنند. سمت دیگر هم با چوب یک دایره درست کرده بودند که این دایره خودش یک دایره خیلی کوچک تر داشت و تیراندازها باید تیر خودرا به وسط این دایره کوچک می زدند. اندازه این نشانه آنقدر ریز بود که هر کسی به سادگی نمی توانست از عهده اش بیرون بیاید. به همین دلیل این مسابقه هرچند سال یک بار برنده داشت .
زن و مرد ،پیر و جوان همه داشتند تیراندازهای خود را تشویق می کردند. هر تیر اندازی برای خودش طرفدارانی داشت که تا قبل از مسابقه حسابی تشویقش می کردند. چند نفر از ریش سفید ها و بزرگترهای شهر هم این مسابقه را داوری می کردند . مسابقه شروع شد .تیر انداز اول در جایی که از قبل آماده کرده بودند، ایستاد و کمانش را به دست گرفت . هوادارانش چند تا جوان بودند و چند زن و مرد که یک صدا او را تشویق می کردند.
-ماشاء ا... ماشاءا...حسن .ماشاءا...ماشاءا...حسن
تیری برداشت و در زه کمان گذاشت.همه صداها در گوشش می پیچید و همانجا می ماند. کمی به اطرافش نگاه کرد. نگران بود.به دوردست چشم دوخت. پاهایش را سفت کرد. یکی از چشمانش را بست و با چشم دیگر هدف را ورانداز کرد. زه کمان را کشید و تیر در آسمان رها شد.رفت و رفت و جایی نزدیک نشانه پایین آمد اما به هدف نخورد.صداها ناگهان به سکوت تبدیل شد. جایزه این مسابقه برای شرکت کنندگان اهمیت زیادی داشت.چون پول زیادی به برنده مسابقه می دادند که می توانست زندگیشان را از این رو به آن رو کند. ثروتمندان شهر با برگزاری این مسابقه می خواستند تا تیر اندازان خوب شهررا برای حفاظت از شهر بکار بگیرند.
نفر دوم به میدان آمد تا شانس خودش را امتحان کند . او قهرمان سه سال پیش بود، یعنی آخرین قهرمان.با قدمهای محکم و استوار از میان جمعیت زیادی که طرفدار او بودند بلند شد وباغرور به سمت جایگاه تیر اندازها رفت.هواداران او به صورت هماهنگ او را تشویقش می کردند :
سالار قهرمانه . سالار قهرمانه . سالار قهرمانه
صداها ادامه داشت و هر لحظه بیشتر می شد و اوج می گرفت به سمت گوش قهرمان سه سال پیش می رفت.اما او تلاش می کرد تمرکز کند تا شاید بتواند امسال هم برنده این جایزه بزرگ باشد. تیری از میان تیرهایش انتخاب کرد و هدف را نشانه گرفت.در یک چشم به هم زدن تیرش را پرتاب کرد. اما غرور بیهوده ای که داشت باعث شد تیر خیلی آن طرف تر از هدف پایین بیاید .نگاهی به اطرافش انداخت .شرمنده شد. سرش را پایین انداخت و از میدان خارج شد.
تیر اندازها یکی پس از دیگری می آمدند و می رفتند . اما خبری از پیروزی نبود. مردم نا امید شده بودند و یواش یواش داشتند میدان مسابقه را ترک می کردند. نوبت به نفر آخر رسید. مردی چاق که به آرامی حرکت می کرد. مردم شروع کردند به پچ پچ کردن. هرکسی حرفی می زد. یکی می گفت:"این نمی تواند قدم از قدم بردارد چطور می خواهد تیر اندازی کند. یکی دیگر گفت:"این بنده خدا ین قدر چاق است که نمی تواند زه کمان را به قدر کافی بکشد . فکر نمی کنم تیرش به هدف رسدچه رسد به اینکه به هدف بزند.
پسر جوانی به دوستش گفت :"فکر می کنم.به قیافه اش نمی خورد."
فقط یک زن و یک بچه طرفدار آخرین تیرانداز بودند که صدای تشویقشن به جایی نمی رسید.مرد به سمت جایگاه رفت . اگر او هم نمی توانست تیر را به هدف بزند مسابقه امسال هم برنده نداشت .
تیرانداز آخر با قدمهای لرزان به میدان رفت و در جای خودش ایستاد کمان را کشید و سعی کرد تمرکز کند با یک چشم به هدف کوچکتر و کوچکتر می شد . گاهی احساس می کرد هدف دارد تکان می خورد یا جابجا می شود کمانش را پایین آورد و دوباره تلاش کرد . احساس کرد نمی تواند. همسر مرد تیرانداز فهمید که شوهرش نمی تواند نشانه برود . او که دلش نمی خواست شوهرش از این مسابقه سرشکسته بیرون بیاید به پسرش نگاه کرد و گفت:"برو پیش پدرت . شاید با دیدن تو نیرو بگیرد و احساس قدرت کند."
پسرک نوجوان بود معنای حرفهای مادرش را نفهمید . اما به حرف مادرش گوش داد و به طرف پدرش رفت .پدر بادیدن پسرش تعجب کرد . از او پرسید :"این جا چکار می کنی ؟"پسر گفت:"آمده ام کمکت کنم ."پدر خنده اش گرفت و گفت :"چه کمکی از دست تو بر می آید؟"
پسر گفت :"مگر شما چه کار می کنید ؟می خواهید تیر اندازی کنید . من هم به شما کمک می کنم ."
مرد از شنیدن حرف پسرش از نیرو و احساس سرشار شد. مرد لحظه ای به خودش گفت شاید پسرم بتواند این تیر را به هدف بزند.
بعد گفت:"خب این تیر این و هم کمان !بگیر و امتحان کن" پسر تیر و کمان را از پدرش گرفت و جای او ایستاد.با هرچه قدرت در توان داشت. ،تیر را گذاشت و زه کمان را کشید .زورش کم بود پدرش به او کمک کرد و با هم کشیدند. پسر با دقت هدف را نگاه کرد و جهت کمان را به سمت بالا کمی تغییر داد تیر را از چله کمان رها کردند.تیر به سمت آسمان رفت . رفت و رفت و رفت و در میان تماشای مردمی که دیگر امید نداشتند درست وسط هدف فرود آمد . مردم باور نمی کردند. همه داشتند از تعجب شاخ در می آوردند. پدر و پسر خیلی خوشحال شدند همدیگر را بغل کردند و روی هم را بوسیدند . مردم هورا کشیدند و به سمت قهرمانان امسال آمدند. در بین مردم پیرمرد دانایی بود. او بیتی از شعرهای سعدی را خواند که بعد از آن به یک مثل تبدیل شد و هر وقت کسی از روی شانس به یک موفقیت می رسید ،این بیت را می خواند . پیرمرد گفت:
گاه باشد که کودکی نادان
به غلط بر هدف زند تیری
در شامگاه روز بیست و ششم شهریور سال 1359، صدام، نمایندگان مجلس ملی عراق را برای تشکیل جلسه ای فوق العاده دعوت کرد. پس از تشکیل جلسه، وی پشت تریبون رفت و در سخنرانی مفصلی گفت: «من در برابر شما اعلام می کنم که ما موافقت نامه ششم مارس الجزیره را به طور کامل ملغی می دانیم. »
پنج روز پس از لغو این قرارداد؛ یعنی در ساعت یک و سی دقیقه بعد از ظهر روز سی و یکم شهریور سال 1359، 192 هواپیمای جنگنده نیروی هوایی عراق، به خاک ایران حمله کردند، فرودگاه ها و پایگاه های دوازده شهر بزرگ ایران را هدف قرار دادند و جنگ در زمین، هوا و دریا آغاز شد. در آن روز، صدام به مرکز فرماندهی ارتش آمد تا در اتاق عملیات، از نزدیک در جریان جزئیات نخستین روز جنگ با ایران قرار گیرد؛ روزی که آن را «یوم الرعد»؛ روز صاعقه نامیده بود.
در آن روز، صدام در حالی که چفیه قرمزرنگی به سر داشت و نوار فشنگی به دور کمرش بسته بود، وارد اتاق اصلی عملیات شد. عدنان خیرالله، وزیر دفاع عراق به او گفت: «سرورم! جوانان ما بیست دقیقه پیش به پرواز درآمدند.» صدام در پاسخ او گفت: «نیم ساعت دیگر، کمر ایران را خواهند شکست.
پیش
بینی صدام برای جنگ کوتاه مدت علیه ایران، درست نبود و جنگی را که او آغاز کرد،
2887 روز و در جبهه ای به طول 1200 و به عمق 80 کیلومتر در امتداد مرزهای دو کشور
ادامه یافت
متون ادبی پیرامون دفاع مقدس
عشق یعنی یک استخوان و یک پلاک
سالهای سال تنهای تنها زیر خاک
.
.
.
چشم پاک دختری از جملهای تر مانده است
چشمهای پاکش اما خیره بر در مانده است
روی دیوار اتاق کوچک تنهاییاش
عکس بابایش
کنار شعر مادر مانده است
.
.
.
باز هم در دل جنون آغاز شد
زخم میدانهای مین ابراز شد
باز هم مجنون لیلایی شدیم
بعد عمری باز شیدایی شدیم
.
.
.
روییده زتربت شهیدان، گل سرخ
پیغام شهید است به دوران، گل سرخ
تا جان دگر فدا کند رهبر را
روییده هزار باغ و بستان، گل سرخ
.
.
.
رفت و برنگشت و این رسم روزگار ماند
چشم جاده ها هنوز، محو در غبار ماند
این همه شب است و باز، این همه حضور تلخ
فصلهای محکم خالی از بهار ماند
.
.
.
ای روشنای خانه امید، ای شهید
ای معنی حماسه جاوید، ای شهید
چشم ستارگان فلک از تو روشن است
ای برتر از سراچه خورشید ای شهید
ای شهیدان ، عشق مدیون شماست
هرچه ما داریم از خون شماست
ای شقایق ها و ای آلاله ها
دیدگانم دشت مفتون شماست
.
.
.
شهادت را نه در جنگ، در مبارزه می دهند
ما هنوز شهادتی بی درد می طلبیم
غافل که شهادت
را جز به اهل درد نمی دهند
.
.
.
دید در معرض تهدید دل و دنیش را
رفت با مرگ خود احیا کند آیینش را
رفت و حتی کسی از جبهه نیاورد به شهر
چفیه و قمقمه اش کوله و پوتینش را
.
.
.
رفتن به جهاد نفس راهی است بزرگ
از جبهه گریختن گناهی است بزرگ
ما بر سر پست انقلابیم اکنون
خفتن سر پست اشتباهی است بزرگ
.
.
.
کبوتر و دو پلاک و دو ساک خالی تو
دلم دوباره گرفته زبیخیالی تو
تو التماس نگاه کدام پنجرهای
که نقش بسته نگاهم به طرح قالی تو
سری که هیچ سرآمدن نداشت، آمد
بلند بود ولیکن بدن نداشت آمد
بلند شد سر خود را به آسمان بخشید
سری که بر تن
خود، خویشتن نداشت آمد
.
.
.
ای دوست به حنجر شهیدان صلوات
بر قامت بی سر شهیدان صلوات
.
.
.
شکر لله شیعه ای نامی شدیم
اهل جمهوری اسلامی شدیم
از خمـینی درس عشق آموختیم
در تنور جنگ و جبهه سوختیم
بیعتی کردیم با سید علی
راه حق در قول و فـعلش منجلی
.
.
.
چفیهی من بوی شبنم میدهد
عطر شبهای محرم میدهد
چفیهی من، سفرهی دل میشود
جمعه، با مهدی، مقابل میشود
.
.
.
در سینهام دوباره غمی جان گرفته است
امشب دلم به یاد شهیدان گرفته است
تا لحظهای پیش دلم گور سرد بود
اینک به یمن یاد شما جان گرفته است
.
.
.
تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
آن باد که آغشته به بوی نفس توست
از کوچه ما کاش گذر داشته باشد . . .
خوشا آنان که جانان می شناسند
طریق عشق و ایمان می شناسند
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را شهیدان می شناسند
.
.
.
منطق ما ؛ منطق امام حسین (ع) است , اگر دشمن این حقیقت را دریابد
هرگز لحظه ای منتظر خستگی مانخواهد ماند . (شهید آوینی)
.
.
.
بار دیگر لاله ها از خاک روئیدن گرفت
غنچه، پیراهن شکاف انداخت، خندیدن گرفت
نغمه داوود یر دادند مرغان چمن
عطر گل در کوچه های شهرپیچیدن گرفت
.
.
.
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقی ز مردن نهراس
مردار بود هر آنکه او را نکشند