ابراهیم (ع) رو به پسرش
کرد و برای چندمین بار نگاهش کرد. حس کرد چه قدر او را دوست دارد... پس از سال
ها آرزو و انتظار، خداوند این پسر را به او داده بود. دست بر شانه اش گذاشت و گفت:
پسرم. اسماعیل به چهره پدر نگاه کرد. در چشمانش چیزی را
دید. انگار از او چیزی می خواست. گفت: بله پدر. ابراهیم (ع) خوابی را که سه شب سر هم دیده بود به
یاد آورد. دست و پای اسماعیل را بسته بود، کارد بر گلویش گذاشته بود و
... گفت: پسرم، خواب دیدم کاردی در دست دارم، آن را روی بر گلوی تو می گذارم و
...ابراهیم
(ع) ادامه
خواب را با سختی برای پسر تعریف کرد. اسماعیل می دانست خواب های پیامبران همه راست
است. پدرش پیامبر بود و آن چه را در خواب دیده بود باید انجام می داد. ولی این چه
خوابی بود؟ چرا باید کارد را بر گلوی اسماعیل می گذاشت؟ و ... آیا می توانست این
کار را بکند؟
اسماعیل
گفت: پدر، آن چه را خداوند فرمان داده انجام بده، خواهی دید که به خواست او صبر
خواهم کرد... هر چه کارد را می کشید، نمی بُرید. انگار به جای
گلوی اسناعیل بر سنگی سخت گذاشته بود. نفس زنان سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا...
فرشته ها لبخند زدند. خدا خشنود شد و
گفت: تو فرمان مرا انجام دادی. اکنون به آن طرف نگاه کن. میشی را دید. میشی که تا آن روز ندیده بود. انگار
از زمین بیرون آمده و یا از آسمان رسیده بود. خداوند فرمود: این میش فدای اسماعیل توست.
پدر و پسر یک دیگر
را در آغوش گرفتند و خدا از هر دوی آن ها راضی بود. از آن روز خداوند به همه کسانی
که به مکه می روند فرمان داد تا در روز عید قربان پا جای پای ابراهیم (ع) بگذارند،
یاد او را گرامی بدارند و برای کمک به گرسنگان و بینوایان گوسفند قربانی کنند.
سوره صافات (آیه 101
تا 110)