پیشتازان طبس


آسمان، در گذرت، بارانی ست

قسمت آینه ها حیرانی ست

گرد شمعی که قیامت خانه است

محشری از سفر پروانه است

بی تو درهای اجابت بسته

جاده از راه نبردن خسته

چه کس از زلزله حرفی گفته ست

که چنین خواب زمین آشفته ست؟

مرگها همسفر میلادند

زخمها ترجمه بیدادند

شیهه در شیهه جنون می تازد

باد بر آتش و خون می تازد

چشمها؛ آینه ها حیرانند

برگها همسفر طوفانند

سرو بنشست زِ پا، تاک شکست

خبر آمد، کمر خاک شکست

ای زمین آینه ات را چیدند

ماه را از افقت دزدیدند

هر ستاره پس از این یک داغ است

بی تو توفان تبر در باغ است

بسته بر ناله ی ما بغضی راه

بی تو ماییم، وَ یک محشر آه

بال در صبح کمین زخمی شد

بی تو احساس زمین زخمی شد

آسمان سوخت، درختان مردند

بی تو گلها همگی پژمردند

جاده ها پای تو را بوسیدند

بی تو گلها همگی پوسیدند

ای تنت زنبق و روحت شبنم

جان تو آتش و جسم ابریشم

ای نگاهی ابدی حیرانت

کهکشانها همه سرگردانت

ای تو عینیت هر اسطوره

متنزّل شده در هر سوره

هر دم از دیدن تو چون عیدی ست

تیغ را عصمت تو تعمیدی ست

ما به دیدار تو عادت داریم

در شب چشم تو دعوت داریم

هر نگاه تو پلی تا دریاست

پشت چشمان تو دریا پیداست

هفت پشتت همه از دریایند

از افقهای ازل می آیند

مثل یک قرن سراسر عیدند

هفت پشتت همه از خورشیدند

خضرهای سفر عرفانند

هفت پشتت همه از بارانند

ای چمن تا چمن آوازت سبز

در نیازی ازلی نازت سبز

در بلندای تو می ریزد پر

بال افلاکی ادراک بشر

تیغ تو صاعقه ای در صف بدر

با تو قدر دگری در شب قدر

ای تو پیوسته ازل را به ابد

فصل پیوند محمّد وَ احد

مصطفی دید تو را در معراج

با تو دم زد ز انا الحق حلاّج

سرِّ مسجودی آدم دیدم

در تو توحید مجسّم دیدم

چشم تو آینه ی نیتهاست

دست تو باغ صمیمیت هاست

آشنایند به یارب هایت

نخلهای نجف و شب هایت

نور تا می دمد از آن سینه

می شود گلشن راز آیینه

مسئلت را به درت ای ساقی

کاسه ی چشم عدالت باقی

سرخ شد پلک فلق در خونت

نیست افسانه ی وهم افسونت

آسمان در شب محتوم گریست

جغد خندید و زمین شوم گریست

خسته شد حنجره در تاریکی

باز شد پنجره در تاریکی

فصل پرواز، وَ پرها بسته

افقیکور و کبوتر خسته

باز هم پشت لباسی از دین

جاهلیت زده صف در صفّین

داس بر هر چه که رویید زدند

شامیان تیغ به خورشید زدند

بس که تشویش در ایامت بود

آن شب آرامترین شامت بود

غرق شد آینه ات در گرداب

محو شد رنگ حقیقت از قاب

صبح از اسب به زیر افتاده ست

بوی خون در نفس این جاده ست

بر سرت سایه ی ابری دلگیر

چک چک زخم ز سقف شمشیر

صبح گل در نفس شبها مرد

جاده در حسرت مرکبها مرد

یا علی گریه ی زمزم ها کو؟

بی تو موسیقی شبنمها کو؟

امّتی گمشده دور از راهیم

رهسپاران شبی بی ماهیم

ساقی از کوثر شوقم می ده

عطشم بنگر و پی در پی ده


پرویز عبّاسی داکانی


  • حسین توکلی