آن شب که چشمان مرا در خون کشیدند
خورشید را از سینه ام بیرون کشیدند
آن شب که دلها را میان شعله بردند
بر من دلی سوزانت ر از آتش سپردند
نامردمان کشتند یک دنیا صفا را
یک آسمان دست مناجات و دعا را
بر چشم ما از اشک و خون آیینه بستند
آیینه ی خورشید را در هم شکستند
تیغی که در محراب، فرقت را دو تا کرد
از ما جهان فضل و دانش را جدا کرد
کشتند یکتای فضیلت آفرین را
بستند راه چشمه ی عین الیقین را
آن شب که تیغ «ابن ملجم» کارگر شد
در شطّ خون، خورشید عرفان، غوطه ور شد
خون سرت چون گشت زینت بخش محراب
اسلام چون مهر فروزان شد جهان تاب
محراب کوفه، وای از این غم! وای از این غم!
ایکاش می شد قطع دست ابن ملجم
خورشید چون جای تو را خالی ببیند
آتش ز جانش بر دل عالم نشیند
بعد از تو دیگر خشک شد سرچشمه ی نور
شد در حجاب خاک، سیمای تو مستور
ای تا قیامت در فضیلت بی همانند
قدر تو را نشناخت کس غیر از خداوند
ای بر جبین نُه فلک تابنده چون بدر
قدر تو پنهان است پنهان چون شب قدر
بر جایگاهت چون رسد ادراک را دست
پای خرد صدبار در این راه بشکست
بر بی نهایت نیست راهی، راه دور است
خورشید تو، تا بی نهایت در ظهور است
ای اشک، بر چشمم گدازی تازه داری
با شعله ها، سوزی برون ز اندازه داری
امشب چرا ای مونس من این چنینی
شاید تو هم با شیون دل همنشینی
در خانه ی مولا بیا با هم بمانیم
ما هم در آن ماتم سرا شعری بخوانیم
با نازنینانش بیا همناله باشیم
آرامشی بر داغ باغ لاله باشیم
مظلومی مولا زند آتش به جانت
چون من، تو هم می سوزد امشب استخوانت
ای دل، تو هم چون شمع، پیراهن به بر کن
با اشک ماتم دامنت را پرشرر کن
بعد از علی کوتاه شد دست یتیمان
از دامن مهر و وفا و لطف و احسان
شد پُر ز خون در آن سحر محراب و منبر
در آن سحر شقّ القمر شد بار دیگر
تا عالم هستی نماید پایداری
خون تو در رگهای ایمان است جاری
نامردمان دیدند او را و ندیدند
خورشید را با تیرگی ها سر بریدند
محمّدرضا براتی