منتظران عاشقت چشمهای خود را با دامنه های اشک ندبه آذین بستها ند و فرش راهت کرده اند، تا غبار قدومت را توتیای چشم سازند. شقایق های خون رنگ دشت عشق، نوید آمدنت را به گلهای عدالت می دهند.
بیا! تا گلهای عدالت، با عطر خود، جام جان مان را لبریز سازد.
دوست دارم زنده باشم تا ببینم روی تو
تا به جای دیده جان خویش اهدایت کنم
یوسف کنعان من کی خواهی آمد از سفر؟
گر بیایی من به خال گونه ات دوزم نظر
این خیال باطل است ای خام دنیا برحذر
نیمه شبها سر به آغوش بیابان غریبان سرنهد
شاید آوای وصالی زان حرمها بر دلم مرهم نهد
دل که راضی ناشود زین پاتک و سوتک زدن
ای توأم آرام جان، مرهم بیا، نی را بزن
شاید آن آوای وصلت مرهمی باشد به روی زخم من
پس بیا ای مرهم زخمان من، ای یار من، دلدار من
این کبوتر را مزن سیلی به رویش، رد مکن
او دلی تا وسعت این آسمان امید دارد، جان من
این کبوتر در قفس نای پریدن را ندارد تا به اوج
ای توأم امید جانها، پس بیا ای اوج موج
من اگر خود را مرصّع کرده ام، آشفته از خال لبم
خال خود بر من نما، کاشفته این هیبتم
می نشینم من به روی تیزی شمشیر عشق
یا ببینم مر تو را یا جان به قربانت کنم با تیر عشق
بس که گفتم من فقط حرف تو را مُرد این دلم
«حجت حق» جان زهرا پر کن از نوشین عشقت این دلم