کوچه باغهای تنگ و تاریک مدینه، در زیر نور بیرمق ماه، در هالهای از تاریکی فرو رفته است. دیوارهای گلی، با آن درهای چوبی که از شدّت اشعههای خورشید، رنگ باختهاند، چهره خسته و قدیمی شهر را، جلوه خاصّی بخشیدهاند. شهر در بستر شگفتانگیز شب، به شهر مردگان میماند. تنها گاه، نجوای مرغی، در دل نخلستانهای اطراف مدینه، پیکر این سکوت وهمانگیز را میخلد.
در
میان این کوچههای تنگ و تاریک، مردی خسته از گذر ایّام، با کولهباری از خاطرات و
تلخ کامیها، امّا استوار و مصمّم، گام بر میدارد. در پی او بانویی بر مرکبی
نشسته، خاموش و آرام روان است. از دور میپنداری سالهای بیشماری از بهار زندگی
را پشت سر دارد. از نزدیک به راحتی میتوان خطوط دَر همِ رنج و غصّه را در چهرهاش
خواند؛ امّا بر سراسر وجودش آمیختهای از بزرگی و عظمت سایه افکنده است. دو کودک
زیبا و دلربا نیز آنان را همراهی میکنند. در چشمهای کوچک و درخشانشان، خواب لانه
کرده است. به زحمت پیکر خود را به پیش میرانند. دست در دست یکدیگر دارند و مهربان
و صمیمیاند.
مرد با چشمان نافذش، یک یک درهای چوبی و کهنه را از نظر میگذراند. به هر دری که میرسد، لحظاتی میایستد. با دقّت به آن نگاه میکند و سپس به راه خود ادامه میدهد. ناگهان در برابر درِ خانهای میایستد. آن را به خوبی میشناسد. خانه معاذ بن جبل است. مدّتها در رکاب پیامبر(ص) شمشیر زده است؛ امّا اکنون رنگهای درهمِ مظاهر دنیا، بوم قلبش را سیاه کردهاند. مرد، نگاهی به زن میافکند. به سادگی میتوان تردید را در چشمهایش یافت. با دو دلی دست دراز میکند و کوبه در را چند بار بر پیکر کهنه و رنگ و رو رفته در میکوبد. پس از لحظاتی صدایی از آن سو، غرق خواب و بیحوصله، پاسخ میدهد و در را میگشاید. در با نالهای جانخراش به روی پاشنه میچرخد. معاذ از روبهرو شدن با چنین صحنهای، دلش میلرزد. توان سخن گفتن را از دست داده است. حالت مظلومانه این گروه کوچک، قلبش را میآزارد.
زن با صدایی لرزان و شکسته، خود را معرفی میکند. در آهنگ صدایش، غمی جانکاه موج میزند. از رنجها میگوید. از ظلمها و نامردمیهایی که در حقّش روا داشتهاند. میگوید که چگونه همانها که از نزدیکی و قرابت به پدرش دم میزدند، پس از رحلت او، از هیچ ظلمی در حقّ او دریغ نکردند و حکم خدا را نادیده گرفتند و بر مسند رسول خدا(ص) تکیه زدند.
زن، عنان از کف داده است. گویی در وجودش، زخمی دیرینه سر گشوده است. آهنگ صدایش، دل سنگ را آب میکند. معاذ همچنان ایستاده است و چشم به خاکهای تیره و تفتیده دوخته است. زن در برابر این همه ظلم و ستم، از او یاری میطلبد و در پی آن، اشک امانش نمیدهد.
معاذ که قربانی دنیاطلبی و
تنپروری خود شده است، میگوید: آیا به جز من، کس دیگری به حمایت شما پرداخته است؟
این
سؤال خاطرات تلخی را بر ذهن زن مینشاند. آهی از ته دل میکشد و پاسخ میدهد:
«خیر! کسی دست یاری به سوی ما دراز نکرد!»
پس چه کاری از دست من، به تنهایی، ساخته است؟! زن دیگر تحمّل ندارد. چگونه ممکن است، کسانی که خود را صحابی پیامبر(ص) معرفی میکنند، او را در اوج غربت و تنهایی، یاری نکنند. مگر معاذ جایگاه او را در نزد پیامبر(ص) نمیداند؛ در حالی که به شدّت میگرید، با آهنگی محکم میگوید: «ای معاذ! با تو دیگر سخن نخواهم گفت، تا بر پیامبر خدا(ص) وارد شوم!» مرد مأیوسانه چشم از معاذ میگیرد و به دوردستها، خیره میشود.
آهسته، امّا ناامید و دل شکسته حرکت میکند. زن، بیتاب و مضطرب است و آثار خستگی از سر و روی کودکان میبارد؛ امّا نمیتوانند به خانه بازگردند؛ چرا که مرد رسالتی خطیر را بر دوش میکشد. باید تا آنجا که میتواند، در هدایت این مردم بکوشد تا بهانهای برای آنها باقی نماند. میداند که اگر اسلام از همین ابتدا منحرف شود، در آیندهای نه چندان دور، فساد و تباهی آن را در بر خواهد گرفت.
او یقین دارد که آیندگان
نیز، او را در دل این کوچههای تنگ و تاریک، در حالی که همسر ناتوان و فرزندان
خردسال خود را همراه دارد، خواهند دید و درخواهند یافت که علی(ع) در رسالت گرانبار
خود، لحظهای کوتاهی نکرده است. آن درِ چوبی و کهنه، درِ خانه یکی دیگر از صحابی
رسول خدا(ص) است. او نیز زمانی نامش در زمره یاران پیامبر(ص) میدرخشید. دست
علی(ع) به سوی کوبه در دراز میشود. خاطره تلخ معاذ، دستش را میلرزاند؛ امّا چارهای
نیست، باید وظیفهاش را انجام دهد. در را میکوبد و پس از لحظاتی، صحابی در برابر
در ظاهر میشود. فاطمه(س) که دیگر کورسوهای امید، در وجودش، رو به خاموشی نهاده
است، بار دیگر حقایق را برای وی مرور میکند.
او
نیز در قلبش، نور ایمان مُرده است. پردههای خودپرستی و تیرگیهای بیتفاوتی بر
سراسر قلبش خیمه زدهاند تا آنجا که بدون آنکه فکر کند، میگوید: ما با ابوبکر
بیعت کردهایم، اگر علی زودتر میآمد، با او بیعت کرده بودیم!
سخن
وی آنچنان جاهلانه است که دل علی(ع) میگیرد. مگر خلافت مسلمانان امری ساده است که
به این سادگی معیّن گردد. علی(ع) که کوه صبر است با متانت پاسخ میدهد: «آیا من میتوانستم
پیکر رسول خدا(ص) را در منزلش رها کرده و پیش از آنکه وی را به خاک بسپارم، از
منزل بیرون آمده و با مردم بر سر حکومت نزاع نمایم؟!»
فاطمه(س)
که اوج مظلومیّت شوهرش را میبیند، که چگونه مردی این چنین با عظمت، مجبور است با
مردمی فرومایه همسخن شود، سخن علی(ع) را تأیید میکند و میفرماید: «ابوالحسن {علی(ع)ج} آنچه
را که شایسته و سزاوار بود، انجام داد و آنان نیز اعمالی انجام دادند که تنها خدا
به آن رسیدگی میکند و بر آن قضاوت خواهد کرد.»
شب
از نیمه گذشته است و کودکان در ژرفای چشمانشان خستگی موج میزند. فاطمه(س) نیز
خسته است.
کمردرد امانش را بریده است و بیمهریهای یاران پدرش، روحش را سخت میآزارد. علی(ع) به سوی خانه حرکت میکند تا فردا شب و شبهای دیگر نیز برای هدایت این خلق گمراه تلاش کند. چهل شب علی(ع) به همراه همسر غمدیده و فرزندان خردسالش، در تاریکی شب، مهاجران و انصار را به یاری فراخواند؛(1)
امّا گویی تمامی قلبها زنگ زده بود.
این غم، پس از آن، در گوشه دل علی(ع) خانه کرد و گاهی قلب دریاییاش را میآشفت. دشمنان آن حضرت نیز، به این نکته به خوبی پی برده بودند. معاویه که خطرناکترین دشمن اسلام بود، برای آنکه نمک بر زخم کهنه علی(ع) بپاشد، بعدها به او نوشت:آیا گذشته را به یاد میآوری، که فاطمه را شبانه سوار بر اسب چهارپایی میکردی و دست حسن و حسین را گرفته بودی، پس از آنکه با ابوبکر بیعت شده بود. تمامی اهل بدر و سابقین در اسلام را به یاری خواندی و کسی نماند؛ مگر آنکه تو با همسرت، به سراغ او رفتی...(2)
از آن هنگام که پیامبر(ص) به ملکوت پیوست، حلقه اشک نیز بر گوشه چشم فاطمه(س) نشست و این حلقه تا پایان عمر بر چشمانش ماندگار شد. هر لحظه که بر صفحه دل زهرا(س) چهره پدر نقش میبست، زلال اشک، چون دو نهر کوچک از گوشههای چشمان مقدّسش جاری میشد. از سوی دیگر خارهایی که پای پدرش را میخلید، اینک بر چشمان شوهرش نشسته بود و استخوانهایی که بر سر و روی رسول خدا(ص) فرود میآمد، گلوی او را سخت میفشرد. علی(ع) که زمانی یار و مونس پیامبر(ص) بود و در دنیای اسلام، پس از پیامبر(ص) مهمترین رکن آن شمرده میشد، اینک زانوی غم در بغل گرفته بود و همچون مرغی پر شکسته، خانهنشین شده بود. هر لحظه که فاطمه(س) به علی(ع) مینگریست، از این همه مظلومیّت و بیمهری قوم با او، دلش آتش میگرفت. راز سعادت و کامیابی این مردم، در دستهای قدرتمند این عصاره شجاعت و علم بود؛ امّا مردم از وی روی گردانده بودند و حتّی ریسمان به گردن مبارکش افکندند.
ولیّ الله را میدید که چون گنجی سر به مهر، نهان مانده است و در برابر، عنانِ حکومت اسلامی را نابخردان غصب کردهاند. فاطمه(س) به آینده چشم دوخته بود. دیوارهای کجی را میدید که بر این خشتهای کج استوار شده است و هر لحظه در معرض فرو ریختن است.
از سوی دیگر، درد پهلو و
بازو، هر روز شدّت بیشتری مییافت و قوای جسمانی فاطمه(س) را تقلیل میداد؛ خصوصاً
راهپیماییهای شبانه و گفتوگوهای پی در پی و برخوردهای سرد و بیروح، او را بیش
از پیش ضعیف کرده بود. داغ جان سوز کودک شش ماههاش، محسن نیز لحظهای او را وا
نمینهاد. شاید در عالم خیال، محسنش را میدید که مظلومانه در میان خاک و خون میغلطد
و او که از درد به خود میپیچد، نمیتواند او را یاری کند.
حسن(ع)
و حسین(ع) نیز از آن هنگام که غم و غصّه، پایش به این خانه باز شده بود، آرام و
قرار نداشتند. گاه که رنگ ارغوانی در را میدیدند و گاه چهره نیلی مادر، قلب کوچک
و شیشهای آنها را میآزرد. آنان که زمانی جایگاهشان، بر زانوی پیامبر(ص) بود،
اینک در آغوش ماتم آرمیده و با ماجراهای تلخ و جانسوز همبازی شدهاند.زینب(س) در
این میان، هر چند کودکی بیش نبود؛ امّا چون پروانهای به گرد مادر میگردید و اشک
میریخت. دستهای کوچکش را بر چهره مادر میمالید و اشک از گونههای مطهّرش میزدود.امّ
کلثوم(س) هم غمها را با زینب(س) تقسیم کرده بود.تمامی این حالات و تفکّرات، دل
زهرا(س) را به اقیانوسی از اشک و خون تبدیل کرد. دلش میجوشید و دیدگانش میخروشیدند.
دل، شرح غم را بر صفحه خود ترسیم میکرد و دیده، در زلال قطرههای شفّاف، تصویر را
در خود منعکس مینمود. خنجر درد، سینه را پر خون میکرد
و چشمها، خونابههای دل را بیرون میریختند.
...و رفته رفته اشک همدم و مونس زهرا(س) شد. نه صبح میشناخت، نه شب. تنها میگریید و چون شمعی، آب میشد. دامنش همواره لبریز از اشک بود و هر جا مینشست، زمین تشنه را سیراب میکرد. دیگر خواب نیز با زهرا(س) سر آشتی نداشت. شبها که به سوی بستر میرفت، اشک، خواب را از چشمان او جارو میکرد. به عبادت که میایستاد، شانههایش لختی آرام و قرار نداشتند. دیگر زهرا(س) دنیا را تار میدید. همه چیز را شکسته میپنداشت. تمامی زمین و آسمان میلرزند و لحظهای دیگر، بر سر او فرود میآیند. نالههای محزون او نیز چاشنی گریههای او بود. نالهاش به جان آتش میزد و دل سنگ را خاکستر میکرد.
آنچنان نالهها و گریههای
فاطمه(س) جانسوز بود که آنانی که خود، این همه ظلم، بر او روا داشته بودند، نیز
آشفته و پریشان شدند. گریههای فاطمه(س) چون پتکی بود که بر دیواره وجدانهای خفته
آنها فرود میآمد.رفته رفته خبر گریههای
شبانهروزی فاطمه(س) در تمامی شهر پیچید و نالههای او، دردها و غصّههای او را در
هم میپیچید و بر فضای مدینه میپاشید. مردم که میدیدند، گریههای فاطمه(س)
یادآور، ظلمهایی است که بر او روا داشتهاند، گروهی از پیرمردان مدینه را نزد
علی(ع) فرستادند. آنان به نزد علی(ع) آمدند و گفتند:ای ابالحسن! فاطمه شب و روز
گریه میکند و این امر، آسایش ما را ربوده است. شبها نمیتوانیم، استراحت کنیم و
روزها هم، دست و دلمان به کار نمیرود. به فاطمه(س) بگویید، یا شب گریه کند و روز
آرام گیرد یا روز گریه کند و شب، آرام گیرد! امّا علی(ع) چگونه میتوانست این پیام را به
فاطمه(س) برساند. او که تمامی جنبههای زندگیاش را رنگ سیاه محرومیّت پوشانیده
بود، به جز اشک و آه، چیز دیگری نداشت. میدانست که اگر فاطمه(س) گریه نکند، لحظهای
دیگر دوام نخواهد آورد. با این حال برای آنکه پیام را منتقل کرده باشد، با مهربانی
به فاطمه(س) فرمود: «فاطمه جان! پیرمردان مدینه تقاضا کردند که از تو بخواهم، در
فراق و دوری پدر بزرگوارت، یا شب گریه کنی، یا روز.»
فاطمه(س)
در حالی که اشک مجالش نمیداد، به زحمت فرمود: «ای اباالحسن! زندگی من در این دنیا
کوتاه است و چندی بیشتر در میان این مردم، نخواهم ماند؛ امّا به خدا سوگند نه شب
آرام میگیرم و نه روز تا آنکه به پدرم، رسول خدا بپیوندم!»
علی(ع) دریافت که نمیتوان در برابر اشکهای فاطمه(س) سدّی افراشت. بار مصیبت و غم جدایی پیامبر(ص) آنچنان بر قلب فاطمه(س) فشار آورده بود که عنان اشک از دست خود او نیز رها شده بود و در حقیقت، این لختههای جگر فاطمه(س) بود که از چشمان غمبارش، بیرون میریخت. از این رو، علی(ع) در بیرون مدینه در کنار قبرهای بقیع، سرپناهی برپا کرد تا برای همیشه قبلهگاه عاشقان فاطمه(س) باشد.(3)
هر روز که خورشید نگران و مضطرب، از پس کوهها، سر بر میآورد، فاطمه(س) دست حسن و حسینش را میگرفت و با حالتی رقّتبار، به سوی آنجا حرکت میکرد. صبح تا شام، به همراه دو کودک دلربای خود، در میان قبرها گریه میکرد و با آنها درد دل مینمود. زندگان را هر چه خوانده بود، فایدهای نداشت و اینک او آمده بود که دردهای خود را در میان قبرستان، با آیندگان در میان نهد. کودکان نیز با چشمانی از حدقه در آمده، افول ستارهای را ناباورانه، به نظاره نشسته بودند.هنگامی که شب چادر سیاهش را میگستراند، علی(ع) به بقیع میآمد و آنها را به خانه بر میگرداند؛ امّا هر شب، به سادگی، غروب خورشید فاطمه(س) را بیش از پیش مشاهده میکرد.گریههای فاطمه(س) آنچنان سیلآسا بود که او را در ردیف یکی از پنج نفری که در عالم بسیار گریه کردهاند، شمردهاند.(4)
بیتردید این اشکها بیدلیل نبود؛ چرا که فاطمه(س) میدانست که گریههای او، آوای مظلومیّت او را در همه اعصار و نسلها فریاد میکند و هر چند، بار مصیبت، استخوانهای او را خرد میکند؛ امّا شاهراه هدایت و کمال را نیز در برابر آیندگان آشکار خواهد کرد.همین که آهنگ الله اکبر، چون کبوتری در دل آسمان مدینه پر کشید، او دیگر هیچ نفهمید.خودش را به امواج خاطرات سپرده بود و در بستر آن، حرارتی آشنا را احساس میکرد. از آن هنگام که پدرش، در این جهان بیاحساس، تنهایش گذاشته بود؛ حتّی جرعهای شادی ننوشیده بود و هر لحظه، جامهای پیاپی بلا بود که با دشمنی به او خورانده بودند. بعد پدر، همه جا را جستوجو میکرد تا شاید خاطرهای را در سیمای جایی یا چیزی ببیند و با بالهای خاطرات، روح آزرده و زخمی خود را به آن سوی دنیای بدیها و نامردمیها ببرد.
گاه زمانی طولانی، در مرقد پاک پیامبر(ص) به نماز میایستاد و لحظاتی فارغ از جهان پر از تیرگی اطرافش، با یاد پیامبر(ص) به گفتوگو میپرداخت؛ امّا پس از مدّتی که به خود میآمد، دامنش از اشکهای دیده، لبریز شده بود.
بار دیگر، صفیر ملکوتی الله اکبر بر فضای مدینه عطری دلانگیز پاشید، دلش کنده شد. خیل جمعیّت را میدید که با شتاب به سوی مسجد در حرکتند. مردم در میان کوچههای تنگ و باریک، به رودهایی میمانستند که به دریا میپیوندند. چهرههای مصمّم و بشّاش مؤمنان که بیصبرانه در انتظار دیدار با پروردگارشان بودند، سیمایش را بیش از پیش بر افروخته میکرد.
امّا اینکه میدید اکنون،
روح متعفّن بیتفاوتی و خیانت، بر فضای مدینه خیمه زده است، اشک را بر دیدگانش مینشاند.
آخر چه دردی به جان این قوم افتاده بود که این گونه آنان را پس از پیامبر(ص) از
این رو به آن رو کرده بود؟ چرا آنان که تظاهر به دوستی رسول خدا(ص) میکردند،
اینک اینگونه با عترت او رفتار میکردند؟صدای دلربای بلال، هر لحظه بلندتر میشد
و حال و هوای دوران پیامبر(ص) را در ذهن پژمرده مردم تداعی میکرد. همه شگفت زده
شده بودند: آیا به راستی، او بلال بود که بر بلندای مأذنه، اذان میگفت؟ امّا او
که پس از پیامبر(ص) مُهر سکوت بر لب نهاده بود؟! بارها از او خواسته بودند که با
صدای رسایش، یاد پیامبر(ص) را زنده کند؛ امّا او به سبب
ظلمهایی که بر خاندان پیامبر(ص) رفته بود؛ حتّی از مدینه خارج شده بود.امّا
آن روز که برایش پیام آوردند که فاطمه(س) در فراق پدر بیتاب است و از تو خواسته
است که اذان بگویی، نتوانسته بود قبول نکند و با شتاب آمده بود.
نوای
«اشهد ان لا اله الّا الله» او را در رؤیایی شیرین فرو برد. اینک همه آمده بودند و
مسجد لبالب از جمعیّت بود. مردم در صفهای به هم فشرده، دوشادوش یکدیگر، نشسته
بودند. در این صفهای برابر، همه یکسان بودند. فقیر و ثروتمند و قوی و ضعیف، از
یکدیگر باز شناخته نمیشدند. در گوشه و کنار، برخی نماز نافله میخواندند، برخی سر
در قرآن فرو برده بودند و آیات گرانبار قرآن را زمزمه میکردند. معنویّت
و صفا، در فضای مسجد موج میزد و آهنگ ملکوتی قرآن، آمیخته با ذکر و تسبیح خدا،
همه را در آرامشی وصف ناشدنی فرو میبرد.
امّا
در همین مسجد، چندی پیش، دختر رسول خدا(ص) شاهد بود، که دملهای چرکین کفر و نفاق،
یکی پس از دیگری ترکیده بود و مسجد ملکوتی پدرش را آلوده کرده بود. دیده بود که
چگونه جای آن همه صفا و صمیمیّت، خارهای اختلاف روییده است. در مسجدی که زمانی در
آن، روحش آرام میگرفت و سراسر وجودش، لبریز از معنویّت میشد، اینک سهمگینترین
اهانتها، به ساحت مقدّسش وارد شده بود و تلخترین خاطرات حیاتش را در آن تجربه
کرده بود. دلش به سان آسمان، پر از ابرهای تیره و تار و آبستن، باران گرفت. پدرش کجا
بود که او را در چنین شرایط تاریکی ببیند؟ ابرهای آسمان دلش غرّشی کردند و سپس سیل
باران از چشمان مبارکش سرازیر شد. گویی چشمانش سوراخ شده بود.
« اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله» حنجره بلال را درنوردید و با قدرت خارج شد. واژهها، در بستر امواج، در فضای مدینه منتشر شدند و فاطمه(س) را در بر گرفتند. دیگر فاطمه(س)، پیامبر(ص) را میدید. خاطره لحظاتی که پیامبر(ص) گام به مسجد مینهاد، شور و شعفش را دو چندان کرد. پیامبر(ص) با چشمان ملکوتیاش سیل جمعیّت را مینگریست و با لبخندی بسیار شیرین و مهربان، همه را از دریای بیکران مهر خود، بهرهمند میساخت.
نمازگزاران به احترامش بر میخاستند و بر او و خاندانش درود میفرستادند. هنگامی که نماز پایان مییافت و مردم متفرّق میشدند، پیامبر(ص) بر میخاست و به سوی خانه او میآمد و در برابر در میایستاد و با آهنگی ملکوتی میفرمود: « اَلسَّلامُ عَلَیَکُمْ یا اَهْلَ بَیْتِ النَبُوَّه » سپس اجازه میگرفت و وارد میشد. فاطمه(س) با آغوش باز به سوی او میشتافت و کودکان، خود را به دامان پیامبر(ص) میافکندند. دست فاطمهاش را میبوسید و میفرمود:من از فاطمه(س) بوی بهشت استشمام میکنم.
امّا اکنون به جز خاطرهای شیرین، از آن دوران، چیزی برای فاطمه(س) باقی نمانده بود. جای خالی پدر را میدید، خون در دلش میجوشید. چشمش به در خانه که میافتاد، همواره منتظر بود که پیامبر(ص)، پای به سرسرا نهد. پس از پیامبر(ص) غم و رنج، تسلّیبخش دل او شده بود و کسی به جز غصّه، مرگ پدر را به او تسلیّت نگفته بود و پس از پیامبر(ص) جز تنهایی، کمتر کسی مونس و همراز او شده بود. دیگر نمیتوانست تحمّل کند. کاسه صبرش لبریز شده بود.
رنگ از رخسارهاش پرید و بدنش بیحس شد. دستهایش میلرزید، گویی مرغ جان فاطمه(س) تا دمی دیگر از کالبد شکستهاش، به سوی آسمان پرواز میکند...
ناگهان بانگی برخاست: بلال؛
اذان را تمام کن که روح از تن دختر رسول خدا(ص) پرواز کرد! زنانی که گرداگرد
فاطمه(س) حلقه زده بودند، آب بر صورتش پاشیدند و با چشمهای نگران خود، به چهره
خاموش او مینگریستند.
لحظاتی
بعد، فاطمه(س) چشمها را گشود و رفته رفته حالش بهتر شد و به بلال فرمود: بلال،
اذانت را تمام کن! امّا بلال که میترسید، بار دیگر یاد پیامبر(ص) در بستر امواج
اذان او نقش بندد و روح فاطمه(س) را با خود به آسمانها برد، گفت: ای سرور زنان
عالم! مرا معذور دار؛ میترسم، بار دیگر که صدای من را بشنوی، جان از کالبدت خارج
شود.(5)
فاطمه(س) عذر او را پذیرفت؛ امّا شاید تا پایان عمر، پژواک آخرین اذان بلال، در ژرفای وجودش، طنین انداز بود.
پینوشتها:
1- قزوینی
18. ، سیّد محمّدکاظم، فاطمه زهرا(س)، از ولادت تا شهادت، ترجمه به فارسی، صص
565 ـ 567
2- ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج1، ص131
3- مجلسی، محمّدباقر، بحارالأنوار، ج 43، صص 177 ـ 178
4- همان، ج 12، ص 264
5- من لایحضره الفقیه، باب الاذان؛ بحارالأنوار، ج 43، ص 157.