فاطمه علیهاالسلام ، صبر لایزال نبوی بود که در هیأت عفتی سر به فلک کشیده، چادر به سر میکشید و در کوچه های مدینه، در تمام رهگذرهای هستی، حضور خدا را به کائنات، یادآور میشد. سیلی ستم و تازیانه کینه را به جان خرید تا هجوم تندبادِ انکار، شمع یکتنه حقیقت را خاموش نکند. افسوس از سوره کوثر که در آن خانه گِلین، همسایه اهالی غفلت و سنگدلی شد! آه از زمزمه های شرحه شرحه بتول که در نیم هشبِ سجاده و تسبیح، ارکان عرش را به لرزه می افکند! آه از ریحانه رسول خدا صلی الله علیه و آله که در مشام حسادتِ زمین، به هدر میرفت و چشمانِ حقیقت ستیز زمانه، رخساره طهارتش را طاقت نداشت.
***
و چقدر مظلوم بودی و علی از تو هم، مظلومتر. و آنگاه که پدر، در بسترِ ارتحال افتاد، قلبت شکست. هیچوقت، تو را چنین غمگین ندیده بودم. پدر که گریه هایت را دید، در آغوشت کشید؛ هر چند خود نیز میگریست! راستی! نگفتی پدر، برایت چه گفت؟ چه زود او را فراموش کردند و حرفهایش را! چه زود، تو را خشمگین کردند و خدا را.
آمده بودند تا علی را بِبَرند. یادت میآید؟ هر چند، به یاد آوردنش نیز قلبم را میآزارد. هر چند، هیچکس نمیخواهد تو را به یاد بیاوَرَد، اما من شهادت میدهم خونِ تو را و کودک نیامدهات را و «فضه» نیز با من همزبانی خواهد کرد آغوشِ گرم و خونینت را. تمامِ مظلومیت، در چشمهای علی علیه السلام جمع شده بود و ریسمان، فریاد را در گلویش می شکست.
دیگر وقتِ نشستن نبود. انگار پیامبر بود که برخاست و از پسِ پرده ـ در مسجد مدینه ـ سخن گفت؛ برآشفت و تو ـ دیگر ـ هیچ نگفتی؛ هر چند کودکانت را در برابر دیدگان اشکبارِ علی علیه السلام در آغوش گرفتی؛ هر چند علی علیه السلام ۳۰ سال، تنها شد؛ هر چند...
***
فاطمه جان! آمدنت را به خاطر میآورم؛ تو را از بهشت آورده بودند. یادت می آید؟! پدر، چهل روز هجران دید؛ راست میگویم، فاطمه جان! از خلوتِ «حرا» بپرس! و مادر، چقدر رنج کشید از زخمزبانهای زنان قریش و بنی هاشم! و «مریم» آمد؛ و «آسیه» و «ساره» هم بودند؛ و همه اینها فقط به خاطر تو بود.
تو آمدی و تا واپسین روزهای زندگیِ مادر، با او بودی. آن روزهای تلخ اسارت را به خاطر داری؟ چشمهای مادر، سنگین شده بود و تو در کنارش بودی. انگار تو مادر بودی و او فرزند! همان سان که «مادر پدر» نیز شدی و مادر فقط چند روز پیش از آزادی، پرواز کرد!
چقدر
رنج کشیدی، فاطمه جان! پیش از هجرت... و چقدر محجوب بودی، آنگاه که به خانه علی
علیه السلام رفتی.
و
تو هیچگاه از او چیزی نخواستی ...
***
گلایه میکنم از دیوارهای سرد و خاموش مدینه، از این کوچه ها که آشنای دیرینه اند با حضور روشن تو، از این خشت ها که لب فرو بسته اند؛ حال آنکه بارها سلام و تحنیت پر مهر پیامبر، به تو و خاندانت را شنیدهاند. از این آسمان افسرده و محزون که شاهد بود حبیب خدا، کلام الهی را بر در خانه شما تلاوت می کرد: «انما یرید اللّه لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرا».
گلایه
دارم از چشمان سرخ این آفتاب که هنوز بعد تو، دیده به این کوچه های تهی از عطر یاس
می دوزد.
شکوه میکنم از ملاقات سرخ در و دیوار خانه با سینه پاک تو که هنوز جای بوسه
پیامبر بر آن تازه بود.
به ستاره ها گفته ام برایت آرام بگریند تا آزرده نشوی. به ماه سپرده ام شیون
چشمهایش را پنهان کند تا نشان قبر تو، از دیدگان شب مخفی بماند. کودکانت، ناله
یتیمی را در بغض گلوهاشان فرو میبرند تا تو را مخفیانه غسل دهم و به دستان سپید
پدرت بسپارم.به زمین سفارش کرده ام پیکر مجروح یاس را آرام در آغوش بگیرد.
فاطمه جان! «بعد تو اندوه من جاودانه و شبهایم شب زنده داری است، تا آن روز که
خدا خانه زندگی تو را برای من برگزیند».
***
تو را با کدامین پدیده هستی می توان سنجید و با کدام انسان، همانند دانست؛ آنجا که «امّ ابیها» لقب گرفتی و اشرف آدمیان بر دستانت بوسه زد.
چه زیبا پدرت اوج تو را به تصویر کشید؛ آنگاه که فرمود: « فداها ابوها؛ پدرش به فدایش باد.» تو آن «خیر کثیر» و «کوثر» زلالی که «آب حیات ولایت» از دامان تو تا گستره جاودانگی و فراسوی زمان، جاری است و نغمه خطبه هایت در دراز نامی تاریخ، طنین انداز است. تو به دنیا نیامده ای، که این دنیا بود که به حضرت رسیده، و شایستگی دیدارت، تنها هجده بهار بهره او شد؛ و تو از تبار ملکوتی، و باید که جهان ملکوت به مجلس اُنست راه می یافت، و به او اجازه دیداری جاودانه می دادی.
صد تبارک گفت نقاش ازل چون برنگاشت
طلعت زیبا و خوی مشگ بار فاطمه
ایزد یکتا به طاق عرش اعلی بر نگاشت
نام پاک و عزت و شأن و وقار فاطمه
پیش سرو قامتش شرمنده طوبای بهشت
عرشیان تکبیر گویان بر شعار فاطمه
زد «الهی» چنگ در دامان عصمت کز نشاط
مست
ناب کوثر است از جویبار فاطمه
***
شبهای مدینه خداحافظ ؛سکوت را برایتان ابدی نمی بینم !
باور نداشته باش که با اتمام ناله های زهرا آر ام شوی!
ای مدینه، علی دیگر زهرا ندارد
علی امشب پاره ی وجودش را به خاک می سپارد
یا نه علی خود را به گور می سپارد؟
زهرا جان بعد از تو علی دیگر قد راست نکند
بعد از دیگر خضاب نکند بعداز تو ...آری بعد از همه چیز
برای علی تمام می شود .
ای چاه های مدینه کجایید علی دیگر سنگ سبو ندارد .
دردهای علی را مرهمی نیست غصه های علی را گوش شنوایی نیست .
ای چاه های مدینه علی از امشب با شما نجوا میکند درد غریبی می گوید
بخروشید ای چاه های مدینه فریاد بزنید
درد های علی را زخمهای دلش ریشش را
آنگاه که علی غسل یاس میداد
آنگاه که سر بر دیوار بی کسی گذاشت
و فریادش گوش مدینه را کر کرد
آنگاه که علی پهلوی شکسته ی زهرا را دید فریاد زد: زهراجان؛ علی را ببخش که دردهای تو را نفهمید، که زخمهای تو را ندید...
ندامت علی دنیا را می لرزاند .آری ای کاش آن شب دنیا به پایان می رسید
کاش کنگره ی عرش متلاشی میشد!
چه بگویم از امشب ...فقط این را می گویم که داغ تازه است
تا به امروز و علی همچنان بر مزار مخفی یاس می گرید
و کوچه های مدینه ناله علی و زینب و حسنین را از امشب در خود دارد .
خون بخروشید ای چاه ها ی مدینه که علی دیگر زهرا ندارد
***
غربت بی انتها...
آه! فاطمه جان! سوز، مانند مار زخم خوردهای در من میپیچد و با آتش، بغض در جانم میدود و وجودم را شعلهور
میسازد. آن زمان که کودکانت در گوشه خانه، پناه گرفته و میگریستند آنقدر معصومانه که مظلومیت و معصومیت از خود شرم میکردند.
غم،
آنچنان برخانه علی چنبره زده است که گویی بهتر از اینجا پیدا کرده است، آخر
چرا؟!
در، از روی زهرا شرمگین است چرا که دیگر از او جانی برای عذرخواهی باقی نمانده تا
خاکستری بر زخم زهرا شود.
شعلههای آتش نمیدانند که چگونه از جلوی خانه علی فرار کنند و سرگردان و گریزان
راه به سوی آسمان پیش میگیرند و از پشیمانی و سرنوشت شومی که برای آنها رقم خورد
چهرهسیاه میکنند.
و اما آب، آبی که برای غسل، قرار دادهاند، بیچاره نمیداند که بر کجا بریزد و
سرگردان، انگشت حیرت بر دهان گرفته است. آیا بر آتش دل کودکان ریزد؟ آیا برتن پاک
و معصوم تو آرام و صبور فرود آید؟
آه! ای جان، چقدر سنگدلی که هنوز در بدن ماندهای، طاقت را ببین که چگونه سرگردان و حیران سر به بیابان گذاشته است و دوان دوان از میان زخمهای علی راه باز میکند و پا به گریز میگذارد؟!
آه از غربت بیانتهای علی، آه که چقدر علی مظلوم و تنها مانده است...