عید ظفر
22 بهمن «عید ظفر» است. در
این روز بود که ملت ایران، میلاد نوین یافت و سرمه ی شریعت بر دیدگان بصیرت
خویش کشید و امامت و ولایت را به شایسته ترین وجه، گردن نهاد.
جمهوری اسلامی ما جاوید است
دشمن ز حیات خویش نومید است
آن روز که عالم ز ستمگری خالی است
ما را و همه ستم کشان را عید است
آشتی با صبح
میدانم، آری میدانم؛ آن روز، پنجرهها برای آشتی با صبح، نفس تازه کشیدند.
آن
روز، خوبیها به صلیب کشیده شده بود و خون از پنجه استعمار چکّه میکرد و
قفس، تنها جایگاه پرندگان بود؛ چون نغمه آزادی سرداده بودند.
میدانم، همان دقایقی که گوشها به ضبط صوت چسبیده بودند، تا نوای باران را که چکهچکه میکرد و پلیدیها را میشست، بشنوند.
چه
شوری داشت، چه بلوایی شده بود و چه غوغایی میکرد؛ تکاپوی خفته که بیدار
شده بود و دستانی که زانوی غم بغل گرفته بودند؛ حالا مشت شده بود.
تندتند
ورق بود که بر سینه دیوار میچسبید: «آزادی...». و بطری بود که بمب میشد و
حالا «شاهِ معکوسِ» روی دیوارها، تمام حشمت 2500 ساله را زمین میریخت.
آن
روز کودک بود که رهِ مردان خدا میپیمود و یک شبه مرد میشد؛ مردی که در
کوچه پس کوچههای شهر، نوک سلاحها در انتظار سینه پر تپشش کمین کرده بود.
پیرزن
کنج حلبیآباد، دیگر از شاه سخن نمیگفت، سراغ از «آقا» میگرفت. میدانم؛
آری خوب میدانم شهدا، کف خیابان نماندند؛ دستانی آنها را بالا برد؛ اصلاً
شهدا هیچوقت زمین نمیمانند.
و میدانم، حالا پس از سیسال از آن روزها، سیب معطر آزادی در دست من است، من دانه سیب خواهم کاشت و درختی از نو خواهم رویاند.
آه، من تو را گم نخواهم کرد، «من همان دبستانیای هستم که به من چشم امید بسته بودی.» من تو را گم نخواهم کرد هرگز، هرگز!
جمهوری اسلامی
جمهوری ما نشانگر اسلام است
افکار پلید فتنهجویان خام است
جمهوری اسلامی ما جاوید است
دشمن زحیات خویشتن نومید است
غزل بهمن
از خون سرخ بهمن سرسبز شد بهاران
اندیشه باور شد، در امتداد باران
بر صخره های همّت جوشیده خون غیرت
بانگ سرود و وحدت آید زچشمه ساران
و الفجر بهمن آمد، فصل شکفتن آمد
بر پهندشت باور، خالی است جای یاران
خورشید حقیقت
فجر است و سپیده حلقه بر در زده است
روز آمده، تاج لاله بر سر زده است
با آمدن امام در کشور ما
خورشید حقیقت زافق سر زده است
فجر انقلاب
برخیز که فجر انقلاب اسلامی امروز
بیگانه صفت، خانه خراب است امروز
هر توطئه و نقشه که دشمن بکشد
از لطف خدا نقش بر آب است امروز
ریشههای کار کشته
یک گیاه بیابانی را تصور کن.
میخواهی از ریشه در بیاوریاش؛ ولی هر چه سعی میکنی، کمتر نتیجه میگیری.
انگار شرایط سخت و گرم و خشک بیابان، ریشهها را ضخیمتر و عمقیتر کرده
است. ریشهها به هم میگویند: گیریم که هوا گرم و خشک است؛ گیریم آسمان با
خاک اینجا قهر کرده و باران نمیبارد؛ مهم نیست، ما ریشههایمان را آنقدر
در دل خاک نفوذ میدهیم که قطرهای آب پیدا کنیم... . و همین کار را هم
میکنند. ریشهها به مثابه باورها و اعتقادات یک آدمی، عمیق و قدرتمند
میشوند. اینطور است که گیاه بیابانی را باید بیخیال شوی؛ وگرنه دستهایت
از تیزی تیغهایش آزرده میشوند. ریشهها کاری به کمبود نیروها و امکانات
ندارند. آنها تا جایی که میشود، نفوذ میکنند و نفوذ آنها در دل خاک، گیاه
را راسختر میکند. ریشهها، باورِ گیاهند.
باورها و اعتقادات، عجب
چیزهای عجیبیاند! اساطیریترین واژهای که معجزهآساترین کارها در تاریخ
کرده است. وقتی به انجام دادن کاری باور داشته باشی، اگر همه بادها هم
مخالف تو بوزند، باز هم «تو» برندهای. نورِ باور که آذینِ اندیشه تو باشد،
درخشندهترینی، پایدارترین؛ مثل همان گیاه پر از تیغِ بیابانی، از ریشه
درآوردنت دشوار میشود. آن وقت گلها و بوتهها و درختهای باغهای سرسبز
استوایی به تو حسودی میکنند. حسودی میکنند که ریشهات عمیقتر شده. حسودی
میکنند که تو این همه استواری؛ ولی آنها با بارانهای تند موسمی میشکنند
و ریشهکن میشوند.
اعتقاد، چیز عجیبی است. ریشهدار بودن آن
مقولهشگفتانگیزی است. ریشهدار بودن، برای قیام کردن علیه دیگران،
دیگرانی که تو را و ریشهدار بودن تو را نمیخواهند، برگ برنده توست.
اعتقاد به پیروزی، عمق و نهایت توست. بال پرواز توست. سلاح بُرَنده تو در
هر قیام و انقلابی است.
گفتم انقلاب... یادم افتاد انقلاب خودمان هم
بهسبب اعتقاد و ریشهدار بودنمان پیروز شد... ما گلهای بیابانیای بودیم
که ریشههایمان در عمق خاک، سرود اتحاد میخواندند.
صفحه ای زرین
«والفجرِ و لَیالٍ عَشْر...». دهه مبارک فجر، تجلی شکوهمند حماسه و سرافرازی ملتی است که در عصر اسارت انسان و در روزگار قحطی انسانیت، با انقلاب اسلامی خویش، صفحه ای زریّن را در تاریخ حیات آدمی گشود و صلای خداخواهی، معنویت، آزادی و استقلال را در گوش جان جهانیان طنین انداز کرد. در این دهه مبارک، یاد حضرت امام (رحمت الله علیه) را گرامی میداریم؛ ابرمردی که هماره دم مسیحاییاش، جانبخش جانهای حقیقت جوست و هنوز پس از گذشت سالها از رحلت ملکوتیاش، نامش بر پایه های ستم استکبار لرزه می افکند و یادش، در دلهای مستضعفان و آزادگان زمینْ، امید میآفریند و انگشت اشارت او، به آیندگانْ امتداد راه را نشان میدهد.
چشمه نور
ای گستره هر چه خوبی و حسن! ای ستاره درخشان آسمان ایران! ای نگاهت تپش گامهای رهایی! ای طنین نَفَست سبزتر از هر چه بهار! ای صدف صدق و صفا! ای چشمه نور! ای خمینی پیروز! خوش آمدی به سرزمین دلیران و سبزقامتان. اماما! مقدمت را گرامی میداریم و بر شهیدانِ سالهای آغازین انقلاب، از سر اخلاص گُلِ سلام نثار میکنیم؛ بزرگمردانی که از این سرزمین پاک، به سوی افلاک پر گشودند؛ شهیدانِ والا مقامی که خارهای پلیدی را از سرزمین آینهها تاراندند و آزادی و استقلال را برای ما به ارمغان آوردند. اینک در دهه مبارک فجر، یادِ یادآوران سرسبزی و طراوت، پویندگان راه حق و حقیقت، ایمان مداران پاسدار مکتب ولایت، نگاهبانان قلعه شرافت و مردانگی، و شهیدان راه عزّت و آزادگی را گرامی میداریم.
اشراق شرق
یادش به خیر روزی که عصاره تاریخ بر صحیفه سرخ بهمن چکید، آفتاب ناب بر یاسمن های بی تاب، از غرب تابید و اشراق شرق پدید آمد. یادش به خیر، روزهایی که سیمای زیبای یوسف، دیده کنعانیان عشق را بصیرت بخشید؛ بیضای دست آسمانی موسی، شراره های شعف را در ظلمتکده زمین پاشید؛ نفحه عیسویِ به عرش رفته، بر خاک نشینان دمید؛ نوح با کشتی صفا، به مهد موعود رسید؛ بتهای سیاه جهالت، در پای حماسه و برهان ابراهیم بر خاک فرو افتادند و امام، به میهن اسلامی قدم نهاد و گلها به ترنّم شادمانی دلها گوش جان سپردند. یاد آن روزها، هماره در خاطر دلها مستدام باد.
آن بزرگ مرد تاریخ
هنوز هم صدای جاویدان او در سراسر تاریخ به گوش میرسد. هنوز هم قامتش، به بلندای آسمان حقیقت است و در عشق و تکریم والاییها، به صلابت صخره ها میماند و به عظمت کوهساران. امام را میگویم؛ مردی که کران تا کران حیات را از تحرک و مبارزه و فریاد برضد استعمارگران، سرشار ساخت. فرزانه ای که نمونه مجسّم شجاعت و بیباکی بود. او که از هیچ قدرتی جز خداوند باک نداشت و در برابر هیچ گردنکشی سر فرود نیاورد. راستی، کدام تصویرگر میتواند جَبین پاک آن بزرگمرد را به تصویر درآورد؟ کدام شاعر میتواند قصیده سرای آن ستم سوز و سپیده آفرین باشد؟ کدام نویسنده میتواند حکایتگر شورآفرینیها و ایمانگستری های آن والامقام باشد؟ دهه مبارک فجر، بر نایب آن فجرآفرین و امت خداجوی ایران مبارک باد.
معجزه انقلاب
سالهای حکومت ستم، گرفتار چنگ یأس بودیم. ناامید از پیروزی و مقهور قدرت، دشنام به «شب» میدادیم و نفرین به «ستم» میکردیم. اما... مسیحا نفسی، احیاگر نفوس شد و حیات این ملت را جانی تازه بخشید. «روح خدا» بود که در جان افسرده مردم دمیده شد. حنجره های داوودی، در رهگذر باد و چشم انداز آفتاب و در موج خون و شط شهادت، سرود فجر حقیقت را سرداد. امام آمد، نشسته بر بال فرشتگان. امام در پیام خدایی اش در شهید آباد «بهشت زهرا»، در «صور انقلاب» دمید و مردم را در عرصه های حق و محشر نهضت جان بخشید. «صبح صادق» انقلاب بود. فجر ایمان، از شرق مکتب سرزده بود که به نماز عشق ایستادیم. در محراب حق، رو به کعبه عرفان، با وضویی از خون دهها هزار شهید، بر سجاده صدق نشستیم و پیشانی اخلاص بر مهر«تعبّد» نهادیم و دل به «ولایت» سپردیم و این، معجزه انقلاب بود.
رحمت و منت حق به نام انقلاب
بار دیگر معجزهای در تاریخ اتفاق افتاد. بار دیگر دست توانای خدا از آستین غیب بیرون آمد. بار دیگر اراده خدای عزیز و حکیم به کار افتاد و رحمت و منت حق، ملتی مستضعف و ستم کشیده را در برگرفت و فیض روح القدس مدد فرمود و به کالبد ملتی مرده، روح و روان دمید. سرانجام آنچه به خواب شب هم نمیدیدیم و ناممکن میپنداشتیم، به وقوع پیوست و ملت ما و ملتهای مسلمان و عالمیان را غرق بهت و حیرت و اعجاب نمود. قدرتهای داخلی و ابرقدرتهای بین المللی را با همه هوشیاری غافلگیر کرد، حسابها و نقشه های سیاسی و طرحهای دراز مدت و تصمیم گیریهای مطالعه شده آنان را به هم ریخت و بالاخره، ملت مسلمان ایران آزادی را بازیافت.
بوی بهار
این روزها بوی خوش بهار آغشته به عطر معطر آزادی از راه میرسد و تقویم تاریخ یک بار دیگر برگ زرینی را به خود میافزاید و انقلاب شکوهمند اسلامی ما سالگرد پیروزی خود را جشن میگیرد؛ انقلابی که صفحه ای زرین را در تاریخ حیات انسانهای به خوابرفته گشود، و صلای دینداری، عدالتخواهی، استقلال طلبی و آزادگی را در گوش جان خفتگان طنین انداز کرد.
در انجماد ثانیه ها...
تاریک بود، شب رَجَز
میخواند، سوسوی ستاره ها را ابر تیره می سترد. خورشید، تبعیدی فردا بود، و
شب در صحراها و کوهها و دشتها، در میان باغ و بر فراز رود و اقیانوس،
حکم میراند و نفسها را میبرید، به چار میخ میکشید و خون سرخ ستارهها
را بر چهره آسمان میپاشید.
صدای غل و زنجیر می آمد، و جز آن، دیگر سکوت
بود که کران تا کران، در گوشها فریاد میکشید. درختها یخ زده بودند،
رودها منجمد شده بودند، ماهیها خواب بودند، و پنجره های رهایی یکی پس از
دیگری بسته میشدند. دستها آنقدر پنجه به دیوار کشیده بودند که فرسوده
بودند. یاد باران کم کم از ذهن زمین پاک میشد، قندیل سکوت و وحشت و هراس
در سردابه تاریخ، هر رهگذری را به خواب ابدی فرا میخواند؛ و این چنین شب
رجز میخواند، و یکهتاز میدان بود تا اینکه چاووشان از آمدن صبح خبر
دادند.
خبر در اندام شب پیچید. شب به خود نالید، تلألو نور خورشید از
کرانههای دور، بر ذهن خفته جهان تابید. رودها به راه افتادند، ترنم باران
بود و رقص جوباران، هلهله درختان بود و لبخند زمین و بازی گنجشکان و بال و
پر گرفتن قناریها، چکاوکها و پرستوها. اکنون صدا، صدای بارش باران بود تا
اینکه در میان گرگ و میش صبح، خورشید برآمد و پایان انجماد زمین را اعلام
کرد.
و صدای اذان بلال زمان آمد
آن روزها که زلال جاری «فرهنگ
اسلامی»مان را با «فرهنگ فرنگی» سدّ میکردند تا از آنچه بر سرمان
می آید، غافل باشیم؛ و آن روزها که «دین» را در مسلخ «تمدّن» قربانی
میکردند تا بازار غارتشان هر چه بیشتر رونق بگیرد، سالهایی بود که همه
پنجره های امید به دیوارهای سنگی باز میشد؛ و تمام کوچه پس کوچه های
رسیدن، به بن بست منتهی می شد.
سالهایی که سنگینی سایه «خانها» و
«اربابها»، قلب زمین را می فشرد؛ روزگاری که شب، چتر تاریک و «از خود
بیگانگی» را بر چشمهای آسمان شهر کشیده بود و خورشید، خانه نشین تنهایی
خود شده بود؛ ماه، به علامت عزا، هر شب خون میگریست؛ «دکّه های گمراهی» از
وجب، وجب خیابانها، تاراج شده بود و بیگانگان، فرزندان پاک وطن را به
قیمت گوهر معصومیتشان، می خریدند.
شب، معنای کامل زیستن شده بود؛ و
خورشید را جرأت دمیدن از پشت کوههای صعب العبورِ «خودباختگی» نبود؛ و سزای
دمیدنِ گاه گاهِ ستارگان، یا افول در گورستان بود، یا غروب در پای دارها.
روشنایی را از کور سوی مشعل «مجسمه آزادی» می جستند و خورشید را از نور شمع.
خوشه های طلایی گندم امید، به آتش نیرنگ خائنان میسوخت و خاکستر آن بر چهره های شکسته و رنجور مردم مینشست.
آن روزها، حاصل تلاش مستضعفین، یا به چنگ شاهان میرفت، یا زیر دندان غارتگران.
کفر را لباس «تجدّد» پوشانیده بودند تا مردم را از دینشان جدا کنند؛ و قرآن در گنجه های غربت خانه ها خاک میخورد.
صدای
أذان بلال زمان، از مأذنه های خاموش شهر برخاست و نوای بیداری را در گوش
همه خفتگان نواخت. او آمد و با دستهای گرمش، راه دریا را نشان داد و سد
راه جاری شدن را برداشت. آری، او آمد و پیراهن زرّین آزادی را، بر قامت
افراشته تک تک لاله ها پوشاند. او آمد و عاشورایی دیگر برپا کرد و حسین
زمان خود شد. او آمد و خون بهای سنگین لاله های پر پر را، از شیطانها گرفت
و نهال خونین انقلاب را در دل فرزندان وطن کاشت. و این چنین بود که گل
انقلاب از دستهای مهربان مام وطن شکوفه داد و عطر افشانی کرد.
... و سالها چنین بود تا اینکه:
... ابرهای رحمت، باریدن آغاز کرد و خورشید، ـ بعد از آن همه سکوت ـ دستهای مهربان و گرم خود را بر سر شقایق ها و اطلسی ها کشید.
مردی
از سلاله محمد مصطفی تبر ابراهیم بر شانههای مردانهاش، خشم موسی در سرش،
مهر عیسی در قلبش، تقوای علی علیه السلام در سینهاش، مظلومیت و صلابت
حسین علیه السلام در تقدیرش، و کتاب خدا در دستش، آمد. مردی با پاهایی به
استواری کوهها و قلبی مالامال از عشق به دمیدن و شکفتن.
روز خدا
با گامهای استوار رفتند؛ تا
فتح قلّه ی انقلاب، فریادگر و پرخروش، مصمم و پرامید، در صف هایی به هم
پیوسته و دلهایی از هم نگسسته؛ مردم روزِ بیست و دوّم بهمن را میگویم!
آن
روز کوچه ها عطر خوش انقلاب را حس میکرد و مردم در زمستانی سرد، گرمی
آغوش همدیگر را در تبریک پیروزی میچشیدند. اصحاب عاشورای خمینی (رحمت الله
علیه) و دانش آموختگان دانشگاه حسینی، این بار حماسه ای دیگرگونه آفریده
بودند و کعبه ی میهن را از بُتهای زر و زور و تزویر پاک کرده بودند. آنان
که ایمان را با مائده های آسمانی اش، در بازار شهر گسترده بودند و تلاش را
میهمان زندگی مردم کرده بودند. هم آنان که خون را کمترین متاع به درگاه
پروردگارشان می پنداشتند و هستی خود را خالصانه برای رهبر خود می گماشتند.
آن
روز، حقیقت گُل متجلّی شد و باغ به این همه زیبایی خود تبریک گفت. آن روز
پرنده هایی که کوچیده بودند بازگشتند و فضای آسمان در کثرت آنان، پنجره
پنجره شده بود. آن روز درختان سرو به آزادی و آزادگیِ همگان، پیام تبریک
فرستادند و برکه ها زلالیِ مردان و زنان انقلابی را درود گفتند. آن روز
اقیانوس، مبهوت تلاطم های دلیرانهای بود که کویر تشنه ی ایران را سیراب
ساخته بود و سیلی خروشان شده بود، تا خانه ی عصیان را از جا بَر کند. آری،
آن روز، روز خدا بود.
اینک در یاد روز آن بهارِ فراموش ناشدنی، به روح
پاک شهیدان درود میفرستیم و با گرامی داشت خاطره ی آن مسیح انقلاب، راه
پرافتخار خویش را ادامه میدهیم.
بشارت بهار
چه مژدهای زیباتر از آمدن بهار در پی یک زمستان تار و طولانی؟!
چه بشارتی شیرینتر از بشارت خورشید در پی یک شب سرد و تاریک؟!
چه پیامی نیکتر از پیام زلال آب برای لبانی تشنه و خشکیده؟!
چه نوایی برتر از بشارت «جاء الحق» و «زهق الباطل»؟!
قسم به شب پوشیده! که روز خواهد درخشید و بهاریترین روز هستی، بر صحیفه ی شب تار و طولانی، مُهر پایان خواهد زد.
نسیم
خوش عطر هدایت و نصرت، از هر سو می وزد و روح و جان عاشقان را می نوازد.
بهار، با همه ی مهربانیها و با همه ی طراوتش، نهال فتح و پیروزی را به
ارمغان میآورد. پرندگان سفیدبال و عاشق، تنگی قفس اسارت را بال میگشایند و
در قاب نیلگون آسمان، نغمه ی آزادی سر میدهند.
قلبها، کهکشانی از عشق خمینی میشود و جامی لبریز از شراب طهور پیروزی.
وطن،
این خاک مقدس، اقیانوسی میشود خروشان از موج های سنگین؛ و غریو «اللّه
اکبر»، از هرکوی و برزن، نویدنصرت را طنین انداز میکند.
شهر در قلمرو شب بود ... آمدی!؟
والفجر! و لیالٍ عشر ...
شب
در عمیق لحظه ها، ریشه دوانده بود و تا افق های دور، جز سیاهی، رنگ دیگری
دیده نمیشد. چشمها، به تاریکی عادت کرده بودند و هیچ نگاهی، صادقانه به
جستجوی نور، برنمی خاست. جرأت گشودنِ حتّی یک روزنه ی کوچک، در ذهنِ
دستها، جاری نبود. پنجره ها، میلی به تماشا نداشتند و زیباییها، چنگی به
دل نمیزدند؛ چرا که دیدنِ زیبایی در قفس، زیبا نیست. در چارسوی باور شهر ـ
تا جایی که چشم کار میکرد ـ تنها حضور یک فصل می وزید؛ آنهم زمستان بود.
قلبها به لحظه ی انجماد نزدیک بودند و جرقّه ی هیچ اندیشه ای، ذوبشان
نمی کرد. شهر، قلمرو شب بود و سلطنت، از آنِ تاریکی؛ و در این میان،
«انسان» ـ این موجود زجر کشیده ی تاریخ ـ با ناامیدی، سرنوشتِ تلخِ خود را
می نگریست. زندانها، از حضورِ پیروان سپیده، لبریز بود.
ناگهان، ورق
برگشت، صدای قدمهای نور، در دهلیزهایِ تنگ و تاریکِ زمان پیچید و از طنین
استوارش، پشتِ شب لرزید. «خورشید»، با تمام عظمتش ـ از پشتِ ابرهایِ تیره ی
روزگار ـ طلوع کرد؛ آمد و به یک چشم بر هم زدنی، طومار عمرِ چندین هزار
سالهی «شب» را، مچاله کرد، روح زمستان را به زنجیر کشید و در تقویم زمانه،
نامِ «بهار» را نوشت. خورشید تابید و سِحر کلامش، گرم و نافذ، در دل و
جانِ شهر، نفوذ کرد و طلسمِ تسخیرناپذیر پنجره ها را حس کرد؛ آمد و نگاهِ
مهربانش را ـ عادلانه ـ با تمام شهر، قسمت کرد.
خورشید تبعیدی که آمد ...
تا تو آمدی، پرده های غفلت،
کنار زده شد و پنجره ها به سمت نور باز شدند. اندیشه ها، میل پرواز یافتند و
ایده ها، جرأت ابراز. هوای تازه، آرام آرام، واردِ دالانهای تنگ و تاریک
اذهانِ پوسیده شد. خورشید، همچنان تابید و نور پاشید، گیاهان نورس، قد
کشیدند و غنچه ها، لب به اعتراض گشودند. درختان، دست به دست هم دادند و
برای قیام سرخشان، به آفتاب، اقتدا کردند. حسّی غریب، همه چیز را به شکفتن
واداشت و روح سبز زندگی به اجساد پوسیده، انگیزه ی تحرّک و تکاپو بخشید.
درختان قیام کردند و حماسهای سرخ جوانه زد. «شب»، با تمام جلال و جبروتش،
ترسیده و خورشید را ـ از این آسمان به آن آسمان ـ تبعید کرد؛ ولی هم چنان
نور خیره کنندهی خورشید، می تابید و حضورش، گرم و روشنتر از همیشه، به
چشم میخورد. شب نمیدانست که آفتاب، مکان و زمان نمی شناسد و خورشید، در
هر آسمانی که باشد، کدام ابر، توانِ به زنجیر کشیدن آفتاب را دارد؟ کدام؟!
چه غنچه هایی که در این راه ـ برای رسیدن به نور مطلق ـ از خون، حنا بستند و راهیِ حجله ی بهشت شدند!
چه
گلهایی که در زیر شکنجه و تازیانه ی پاییز، به قافله ی شهادت پیوستند و
«بهار» را در نهایت زیبایی به تصویر کشیدند! و امروز، روز شکوفایی گلهای،
زیبای پیروزی است و همه با هم، با گل و لبخند، جشن خواهیم گرفت روزِ به گل
نشستن بهار همیشه سبز انقلاب سرخی را که سالها پیش، از دل کویر قد کشیده و
تا بلندای تاریخ شکفت!
فجر آزادی، خوش آمدی!
سلام برتو ای مطلع فجر! ای
سپیده سحر، ای انفجار نور، خوش آمدی. خوش آمدی که با آمدنت غلهای سنگین
ازگردنمان فروریخت،زنجیرها از دست و پایمان گسیخت، کمرهای خمیده مان
راست شد،برلبهای پژمرده مان شکوفه های تبسم نشست، در قلبهای
سوخته مان گلبوته های عشق و امید روئید و برگونه های زردمان گلخنده های
سرخ نمودار شد.
خوش آمدی که با مقدمت، عطرآزادی به جای بوی باروت در
فضای میهن اسلامیمان پیچید. قفسها شکسته شد و نفسها از زندان
سینه ها رهایی یافت. خوش آمدی که با آمدنت، سوز و سرما از شهرو
دیارمانگریخت، برفهای بهمن با حرارت ایمان و اخلاص، آب حیات شد.
خوش
آمدی فجرآزادی! که با آمدن تو، امام آمد، امامی که بر سربیدادگران، خروش
کلیم داشت و برجان امت، دم مسیح. کلامش بوی وحیداشت و طعم شیرین آوای
انبیا. دم مسیحاییاش مردگان گورستان ترسو یاس را حیاتی نوین بخشید،
قیامت بپا کرد، غباری عظیم برانگیخت، غباری که چشم «چپ» و «راست» را کور
کرده است.
فجرآزادی! خوش آمدی که آمدنت، شرنگ مرگ به کام شاهان
ریخت،سلطه را به قبرستان سلطنتسپرد، کنگره های قصر استکبار را فروریخت.
فجرآزادی! سوگند بنام زیبایت، «والفجر» ، «و الصبح اذا تنفس» ، «واللیل
اذا ادبر» ، که نام پاک تو را رزمندگان پاکبازمان برکوه و دشت صحنه های
نبرد، «والفجر» مینویسند، ومادران شهید پرورمان، گوهر اشک خویش را نثار
مقدم تو میکنند.
فجرآزادی! ما هنوز طعم تلخ شلاق استبداد را از یاد
نبردهایم;هنوز نشانه های تحقیر را در سیمای پرچین پدرانمان میبینیم;
هنوزعربده های مستانه ی شاهان، پرده گوشمان را میآزارد; هنوز جای زنجیرها
بردست و پایمان پیداست. فجرآزادی! سینه های شکسته مان هنوز سنگینی صخره های
دوهزار و پانصدساله را از یادنبرده است.
ای فجر! شب زدگان گیتی تو را میخواهند; ای آزادی! بندیان ستم تو را میجویند و ای خمینی! مستضعفان جهان نام تو را زمزمه میکنند.
فجرآزادی!
به شهرما خوش آمدی; اندکی بیابالا، بیا که در دوسوی زمین انتظار تو را
دارند. بیا که در صور، در صیدا، در قدس، دربیروت، در مراکش، در بغداد، در
هرات، در مصر و در صحرا به انتظار تو نشسته اند.
فجرآزادی! در شهر پیامبر و در مسجدالحرام، به انتظار تواند،به زادگاه خویش هم سفری کن.
فجرآزادی!
خبرداری که فجرهای کاذب چون دم گرگ در افق پیشاپیش تو به ارعاب خلق
پرداخته اند؟ تو زودتر بیا که با آمدنت، گرگ ها می گریزند. فجرآزادی! مقدمت
را گرامی میداریم، پیامت را پاسداری میکنیم و در پیشگاه آفرینندهات «فالق
الاصباح» و «رب الفلق»
سربه سجده می نهیم. ای فجر زندگی! انفجار نور! گامت بخیر، نامت بلند، فروغت فزونتر، حال که آمدهای پس بمان و بمان، جاودانه باش.