1. نظم و برنامه ریزی
زندگی چند بعدی، مسئولیت های چندگانه، درس و تأمین معاش و مدیریت امور خانه و تعهدات اجتماعی... کلافه اش کرده بودند. دنبال هرکدام از این امور را که می گرفت، از کار دیگری باز می ماند. خسته بود و پریشان. نباید این طور ادامه می داد. باید راهی پیدا می کرد برای تغییر سبک این زندگی آشفته و شلوغ. با خود خلوتی کرده بود و فکر می کرد که کدامش را حذف کند؛ تا بتواند به بقیه امور، بهتر رسیدگی کند. نمی توانست اولویت ها را از هم تفکیک کند. گویی همه این ابعاد زندگی، در هم گره خورده بودند. توان چشم پوشی از هیچ یک را نداشت؛ یعنی هر کدام را حذف می کرد، منجر به توقف در بقیه موارد می شد. تصمیم گرفت به مشاوری مراجعه کند و از او برای حل مشکلش چاره بجوید. در بین راه، به رادیوی ماشین گوش می داد. برنامه ای درباره نظم در زندگی از رادیو پخش می شد. کارشناس برنامه برای اثبات راهکارش، به بیانی از امیرالمؤمنین علیه السلام استناد کرد: «مؤمن سه ساعت دارد؛ ساعتی که در آن با پروردگارش راز و نیاز می کند؛ ساعتی که در آن معاش خود را اصلاح می کند و ساعتی که بین خویش و بین لذتی که حلال و نیکوست، آزاد است».1
ترمز کرد و کنار جدول ایستاد و با خود گفت: بهترین مشاور، جوابم را داد. من باید بر اساس این روش، برنامه ریزی کنم؛ تا به همه کارهایم برسم.
2. گذشت
اعصابش به هم ریخته بود؛ از دست آدم هایی که آرامشش را برهم می زدند. درباره اش قضاوتی غلط شده بود و او داشت یکی یکی از چهره کسانی که تا دیروز خود را دوست او می دانستند، پرده برمی داشت. یکی یکی به آنها پیامک داده، اعلام می کرد که شما را نخواهم بخشید. خشمش را به خانه آورده بود. آن شب، رفتار تندی با همسر و بچه های کوچکش داشت و همه را از خود رنجاند. صبح از راه رسید و مجبور شد با همان روحیه کینه توزانه، به محل کارش برود. تصمیم گرفته بود با هیچ کس حرفی نزند و غیر از موضوع کار، کلمه ای به کسی جواب ندهد. به قدری عصبانی بود که حتی مطمئن نبود می تواند جواب سلام همکارانش را بدهد یا نه.
وقتی به محل کار رسید، دید همه همکارانش در اتاق او جمع شده اند و با جعبه شیرینی، برای عرض پوزش به او روی آورده اند. در سکوتی تلخ، پشت میزش نشست و بی توجه به سخنان نادمانه دوستانش، مشغول کار شد. نزدیک ظهر بود که یادش آمد برای شب قرار است به میهمانی بروند. با خانه تماس گرفت؛ اما همسرش به قدری از او ناراحت بود که به سردی جوابش را داد و گفت: با او به میهمانی نخواهد رفت. می دانست که خودش مقصر بوده و حق با همسرش است و برای همین، دوباره تماس گرفت و عذرخواهی کرد. همسرش پس از مکثی گفت: تو را می بخشم؛ زیرا می خواهم درسی را که امروز از نهج البلاغه خوانده ام، عمل کنم.
او با تعجب پرسید: کدام درس؟
همسرش جواب داد: درس «اقِلْ تُقَلْ»؛ یعنی از خطای دیگران بگذر؛ تا از اشتباهات تو بگذرند!2
با همسرش خداحافظی کرد و برخاست تا با جعبه شیرینی، به سراغ همکارانش برود.
3. امر به معروف
کنار نخل عزاداری امام حسین علیه السلام ایستاده بود و به سخنان سخنران هیئت گوش می داد. درهمان حال، مردی
نفس زنان میان حلقه جمعیت وارد شد و با التماس گفت: بیمار دارم. لطفا نخل را بردارید؛ تا بتوانم ماشین را از این راه میان بر عبور بدهم و زودتر او را به بیمارستان برسانم. سروصدا آن قدر زیاد بود که خیلی ها متوجه منظور او نمی شدند. در همان حال، سخنران می گفت: سیدالشهدا علیه السلام فرمود که من برای برپایی امر به معروف، قیام کردم... حال پریشان مرد، او را به خود آورد. او فقط می توانست به سهم خودش از جلوی ماشین مرد کنار برود؛ اما این کافی نبود و برای همین، فوری جلو رفت و بلندگو را از دست مداح گرفت و گفت: برای نجات جان یک انسان، بیایید با هم نخل را حرکت دهیم؛ تا ماشین بتواند به موقع او را از راه فرعی به بیمارستان برساند. دقایقی بعد، همه کمک کردند و راه را برای ماشین مرد باز کردند.
سخنران به بحث خود بازگشته بود و درباره اهمیت جهاد عاشورا در زنده ماندن دین خدا حرف می زد. در همان حال، چشمش به نوشته روی تابلویی که میان حسینیه نصب بود، افتاد که در آن نوشته شده بود: امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید: «همه کارهای خوب و جهاد در راه خدا در برابر امر به معروف و نهی از منکر، چون قطره ای در دریایی عمیق است».3
4. طبع بلند و بی نیازی از خلق
پالتوی چرمی عسلی رنگ، دقیقاً همانی بود که سه ماه تمام در شهر خودش، دنبالش گشته بود و اکنون در نمایشگاه چرم، آن را پیدا کرده بود؛ اما برای خریدش، پول بیشتری لازم داشت. پدرش تازه شهریه خوابگاهش را داده بود و نمی توانست از او پول بخواهد. باید از دوستش می خواست که برای خرید پالتو، به او کمک کند؛ دوستی که از نظر مالی، دستش باز بود و به راحتی می توانست پالتو را برای او بخرد. با هم به نمایشگاه رفته بودند؛ به همان غرفه پالتوی چرم. دوستش سلیقه او را تحسین کرد و تصمیم گرفت برای خودش هم یکی از آن پالتوها را بخرد.
او پالتو را از فروشنده گرفت و به اتاق پرو رفت؛ مقابل آیینه، چشمش به یادداشتی که روی دیوار اتاق نصب شده بود،
افتاد: «نسبت به هر کس که خواهی، نیکی و احسان نما؛ تا رئیس و سرور او گردی و از هر کس که خواهی، بی نیازی جوی؛ تا همانند او باشی و خود را نیازمند هر کس کن و از او تقاضای کمک نما؛ تا اسیر او گردی».4
چند بار حدیث را خواند. پالتو در دستش بی ارزش شد. دیگر میلی برای خریدش نداشت. دلش نمی خواست هربار که آن را می پوشد، به خاطر بیاورد که امام اولش هنگام خرید آن، به او هشدار داده بود که طبع بلندش را حفظ کند. از اتاق پرو بیرون آمد. پالتو را به دست فروشنده داد و گفت: در نمایشگاه فصل بعدتان این را می خرم.
5. پیروی از ولایت
روزنامه ها را ورق می زد. مدتی بود که بیش از پیش، سرگردان شده بود. اصلاً نمی توانست به نتیجه حقیقی دست پیدا کند. بارها با استاد دراین باره صحبت کرده بود و هر بار چنین شنیده بود: باید با بصیرت، به مسائل نگاه کنی؛ تا بتوانی حق را از باطل تشخیص دهی.
هنوز نمی دانست بصیرت را از کجا بیاورد. برای او، بصیرت به یک موضوع آرمانی و دست نیافتنی، تبدیل شده بود. جناح بندی های سیاسی در روزنامه ها، او را سرگردان کرده بود و به هیچ وجه قادر نبود بفهمد کدامشان راست می گویند و کدامشان اشتباه می کنند. مگر می شد دو دیدگاه صددرصد متناقض، هر دو درست باشند؟ پس کدامشان حقیقت است؟ کدام راه، مرا به مقصد می رساند؟
چنان سردرگم شده بود که روزنامه ها را بست و به سوی مسجد دانشگاه رفت. می خواست قدری در خلوت با خدا به نتیجه گم شده اش برسد. به طرف قفسه قرآن رفت؛ اما به اشتباه نهج البلاغه را برداشت. گوشه ای نشست و آن را باز کرد. امام علیه السلام این گونه بی پرده با او سخن می گفت: «به اهل بیت پیامبرتان بنگرید و از آن سو که گام بر می دارند، بروید و قدم جای قدمشان بگذارید. آنها شما را هرگز از راه هدایت بیرون نمی برند و به پستی و هلاکت باز نمی گردانند».5
جواب خود را در کامل ترین مفهوم، پیدا کرده بود. ولایت، راه مستقیمی است که او را از همه این سرگردانی ها نجات خواهد داد.
6. عبرت از وقایع
روی پل، مقابل دانشکده ایستاده بود و از همان بالا مردم را تماشا می کرد. همه در حرکت بودند؛ اما با ذهن ها و اندیشه های متفاوت. استاد معارف گفته بود که همه انسان ها برای رسیدن به کمال، خلق می شوند و هریک از آنها مسیری متفاوت را برای این مقصد در پیش می گیرد. او به حرف های استاد فکر می کرد و به این که پس این تنوع داستان های زندگی و سرگذشت ها، آیا به کار دیگران خواهد آمد یا نه. با خود اندیشید که آیا عبرت از سرگذشت دیگران، راه میان بری برای بقیه خواهد شد یا هرکسی مسیر خودش را دارد و زندگی خودش را؟ اصلاً توجه به آن چه بر سر دیگران رفته، چه کمکی می تواند به حال کسی باشد که هیچ اشتراکی با او ندارد؟ این موضوع، مدت ها فکر او را مشغول کرده بود. در همین لحظه، پیامکی از دوستش دریافت کرد؛ امام علی علیه السلام می فرماید: «شخص بصیر و بینا، آن است که بشنود و بیندیشد و نگاه کند و عبرت گیرد و از آن چه موجب عبرت است، نفع ببرد؛ سپس در جاده های روشن، گام نهد و از راه هایی که به سقوط و گمراهی و شبهات اغواکننده منتهی می شوند، دوری جوید».6
7. صبر و استقامت
سرش گیج رفت. آسمان یک باره بر سرش فرو ریخت. شیرینی ای که در کلاس پخش شده بود، مربوط به عروسی همان دختری بود که ماه ها قبل، او را برای زندگی انتخاب کرده بود و دنبال فرصتی برای خواستگاری می گشت؛ اما اکنون همه رؤیاهای شیرین خود را برباد رفته می دید. سرش را میان دو دستش می فشرد و خداخدا می کرد کسی بویی از موضوع نبرده باشد؛ تا بتواند خود را به خوابگاه برساند و زیر دوش، دقایقی اشک بریزد؛ تا آرام شود؛ اما این آرامش نیز کارساز نبود و نمی توانست خود را از علاقه یک طرفه ای که اسیرش شده بود، نجات دهد.
فکر می کرد که پس از این شکست عاطفی، دیگر نمی تواند به زندگی مشترک با کسی فکر کند. از خودش بدش می آمد. چرا این قدر خجالتی بود که گذاشت کار به این جا برسد؟ چرا هرگز برای جلب توجه او، کاری نکرده بود؟ چرا علاقه اش را ابراز نکرده بود؟ همه اینها یک جواب بیشتر نداشت و آن، حجب و حیای او بود؛ حجب و حیایی که شکست قلبی را برایش حاصل کرده بود. سرش را به زیر انداخته بود و خود را به جزوه اخلاق سرگرم کرده بود که ناگاه چشمش به عبارتی از مولایش افتاد: «مؤمن باید با خواسته های دل بجنگد و آرزوهای نادرستش را تکذیب کند و استقامت را مرکب راهوار نجات خویش قرار دهد. این پایداری و استقامت است که باعث نجات از دست هوای نفس است».7
اشک هایی را که پنهان کرده بود، فرو برد و کوشید تا پیام امامش را در جان خود ثبت کند.
پی نوشت ها:
- ۱. نهج البلاغه، حکمت 382
- ۲. غررالحکم، ج ۲، ص ۱۷۲
- ۳. نهج البلاغه، حکمت ۳۷۴
- ۴. بحارالأنوار: ج ۷۰، ص ۱۳
- ۵. نهج البلاغه، خطبه 97
- ۶. همان، خطبه ۱۵۳
- ۷. همان، خطبه 76